مقر آموزش نظامی بودیم، بعد از عملیات کربلای پنج، جغله های جهاد را برای آموزش نظامی بردند و گفتند: لازم است.
شهدای کازرون، چهارمین شب آموزشی بود، گفته بودند که شب سختی داریم. شام را خوردیم، کفشها را زیر پتوها گذاشتیم و خوابیدیم.
ساعت دو نیمه شب بود که پاسدارها با یک سر و صدای عجیب و غریبی داخل سالن ریختند.
هر چه گاز اشک آور داشتند، زدند و هر چه تیر مشقی بود، شلیک کردند اما کسی ککش هم نگزید.
آنقدر گلوله خمپاره و کاتیوشا دور ما خورده بود که چشم و دل ما از این چیزها پر شده بود.
دیدند فایده ای ندارد، داد زدند: برادر بلند شو.
فایده ای نداشت، حسابی عصبانی شدند و افتادند به جون بچه ها و آنها را از تخت پایین انداختند و به بیرون هل دادند.
منصور داد زد: چرا می زنید؟ چرا هل می دهید؟
یکی از آنها داد زد: بروید بیرون، آبروی ما را بردید، مثلا آمدید آموزش نظامی؟
هنوز حرف او تمام نشده بود که بچه ها از خنده ریسه رفتند و وسط سالن ولو شدند.
یکی از پاسدارها، رو به دیگران در حال خنده گفت: فایده ای ندارد، برویم. اینها آدم بشو نیستند.
آن ها رفتند و ما تا صبح خندیدم.