در انتظار فتح

13931306 photoshohadayekazeroonامام لبخندی زد و گفت «چطور شما فرمانده‌تان را نمی‌شناسید. او حاج مهدی فرمانده عملیات شماست. ایشان قول داده‌اند همراه شما در فتح خرمشهر شرکت کنند.» بعد مکثی کردند و با تعجب ادامه دادند «او همیشه با شماست. چطور او را نمی‌شناسید؟ وعدۀ ملاقات بعدی شما با او، فردا مسجد جامع خرمشهر!»

 

شهدای کازرون،  وقتی حسین خبر عملیات را به من داد، یاد عملیاتی افتادم که در شلمچه انجام دادیم و در آن، تعداد زیادی از عزیزان و هم‌رزمانمان شهید شدند.

از آن روز تا حالا، حتی برای یک لحظه هم نتوانستم جای خالی دوستانم و چهره ی خونین شهدایی را که آن شب تا صبح در کنارشان بودم و از برکت وجودشان، آسیبی به من نرسید فراموش کنم.

ولی باید قبول می‌کردم که در جنگ، شکست و پیروزی، کشته شدن و کشتن در کنار هم وجود دارد. به‌خصوص اینکه وقتی پای دفاع از دین و کشور به میان می‌آید ازدست دادن جان و مال و دوستان، پیش‌پا‌افتاده‌ترین چیزی است که ممکن است پیش آید. مهم این است که آنها در راهی مقدس و الهی شهید شده‌اند و خونشان هیچ‌گاه پایمال نمی‌شود.

با صدای حسین دوباره به خودم آمدم:

چیه تو خودتی! عجله کن باید زودتر آماده بشی!

نگاهی به او کردم و در دل گفتم «امشب نوبت ماست! به یاری خدا، دشمن را طوری گوشمالی می‌دهیم که تا دنیا دنیاست فراموشش نشود.»

این بار هم مثل همۀ شبهای عملیات، اسلحه را تمیز کردیم، تجهیزات را وارسی نمودیم و جیرۀ جنگی و مهمات لازم را تحویل گرفتیم.

وقتی شب رسید، پس از در آغوش گرفتن همدیگر و حلالیت طلبیدن، راه افتادیم. همگی خاموش و بی‌صدا، در یک صف حرکت می‌کردیم. هوا آن‌قدر تاریک بود که انگار در میان غباری از سیاهی حرکت می‌کردیم، پس از یک ساعت و نیم پیاده‌روی دستور استراحت دادند. حسابی خسته شده بودم. طوری که به محض نشستن روی زمین، به طور عجیبی خوابم برد. در خواب خود را درون سنگر دیدم. داشتم همراه دیگران، برای عملیات آماده می‌شدم.

ناگهان پردۀ سنگر کنار رفت و امام‌خمینی به همراه جمعی از علما وارد شدند. به احترامشان از جا بلند شدیم. امام با همۀ ما دست داد. سپس خطاب به سید والامقامی که همراهشان بود، فرمود «مولای من، سربازان شما اینها هستند.»

همه، مات و مبهوت به سیمای نورانی این غریب آشنا خیره ماندیم. امام به حرفهایشان ادامه دادند و آن‌قدر از ما تعریف و تمجید کردند که همگی شرمنده شدیم. سید والامقام هم مرتب به علامت تأیید سرشان را تکان می‌دادند. سرانجام من پرسیدم «حضرت امام، می‌شود این آقا را معرفی کنید.»

امام لبخندی زد و گفت «چطور شما فرمانده‌تان را نمی‌شناسید. او حاج مهدی فرمانده عملیات شماست. ایشان قول داده‌اند همراه شما در فتح خرمشهر شرکت کنند.» بعد مکثی کردند و با تعجب ادامه دادند «او همیشه با شماست. چطور او را نمی‌شناسید؟ وعدۀ ملاقات بعدی شما با او، فردا مسجد جامع خرمشهر!»

من به طرف حاج مهدی رفتم تا در آغوشش بگیرم که دیدم یکی تکانم داد. چشمم را باز کردم، حسین بالای سرم بود. با عجله گفت «ابراهیم بلند شو، بچه‌ها دارند حرکت می‌کنند.» احساس کردم بدنم را عرق سردی پوشانده است. لحظه‌ای از سرما لرزیدم. بعد رو کردم به حسین و گفتم «حسین، امشب خرمشهر آزاد می‌شود.»

حسین خندید و گفت «از کی تا حالا پیشگو شده‌ای‌.»

گفتم «باورکن راست می‌گویم. حاج مهدی هم در عملیات شرکت می‌کند.»

حسین با تعجب پرسید «حاج مهدی کیه؟»

گفتم «حاج مهدی فرمانده عملیات است.»

حسین لبخندی زد و گفت «ولی اسم فرمانده عملیات که حاج مهدی نیست.»

چیزی نگفتم‌ و هر دو راه افتادیم. بعد از آن هم دیگر هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد.

پس از مدتی از طرف فرماندهان دستور داده شد تا به صورت منظمی پخش شویم و به جلو حرکت کنیم. بعد از نیم ساعت پیاه‌روی یکی از نگهبانان سنگر کمین دشمن متوجه حرکت ما شد و با داد و بیداد بقیه را متوجه عملیات کرد. این‌بار برخلاف دفعۀ قبل از آتش سنگین توپخانه و مقاومت شدید آنها خبری نبود و خط به سادگی شکسته شد. عراقیها به طرز عجیبی دستپاچه به نظر می‌رسیدند. انگار به هیچ‌وجه انتظار رویارویی با ما را نداشتند.

البته بچه‌ها هم عزمشان را جزم کرده بودند که هر طور شده به هدفهای از پیش تعیین شده برسند و خرمشهر را از لوث وجود دشمن پاک کنند.

پس از شکست خط و رد شدن از خاکریز اول، به کانالهای آبی رسیدیم. دشمن دور شهر خرمشهر را کانالهای عریض و عمیقی حفر کرده بود تا نیروهای زرهی ما نتوانند وارد شهر شوند. در این هنگام آتش توپخانۀ دشمن شدت گرفته بود. بچه‌ها بدون توجه به شدت آتش، پلهای شناور را بر روی کانال انداختند و همگی از آن رد شدیم.

هرچه جلوتر می‌رفتیم از نیروهای زمینی دشمن هیچ خبری نبود. تنها آتش توپخانه و کاتیوشا بود که از شدت سنگینی، انگار قصد داشتند منطقه را شخم بزنند.

پس از عبور از نیزه‌های کاشته‌ای که برای مقابله با نیروهای هلی‌بُرد محوطۀ وسیعی را در بر گرفته بود، وارد نخلستان اطراف خرمشهر شدیم. نخلستانی با نخلهای سربریده و سوخته، که حکایت از تجاوز ناجوانمردانۀ دشمن داشت. پس از آن شهر را از ضلع جنوبی‌اش دور زدیم و به شط رسیدیم. در آنجا به دستور فرماندهان، در انتظار روشنایی روز، استقرار یافتیم.

صدای شلیک توپخانه، کاتیوشا و سایر سلاح‌ها از سمت راست و چپ و قسمت جلوی ما کاملاً به گوش می‌خورد. عملیات آن‌قدر سریع انجام شد که برایم باورکردنی نبود. دشمن در هیچ نقطه‌ای درصدد مقابلۀ رویارو با ما برنیامد. و تنها موانع و آتش سنگین توپخانه‌هایش بود که تا حدودی جلوی حرکت ما را می‌گرفت. احساس کردم خوابم چه زود دارد تعبیر می‌شود و به زودی در مسجد جامع شهر، شاهد حضور حاج مهدی خواهم بود.

با فرا رسیدن روز، عملیات دنبال شد. نزدیک ظهر بود که نیروهای عمل‌کننده، شهر را به طور کامل محاصره کردند. و پس از آن ما شاهد تسلیم شدنِ دسته جمعی نیروهای عراقی بودیم. تعدادشان آن‌قدر زیاد بود که به نظر باور نکردنی می‌آمد. از چهره‌شان برمی‌آمد که ادامۀ این تجاوز بیهوده، آنها را نیز خسته و ناتوان کرده‌است. و همگی به دنبال راهی برای فرار از این بن‌بست بودند.

سرانجام در روز سوم خرداد۱۳۶۱ خرمشهر در بند، بعد از ۵۷۵ روز اسارات، آزاد شد.

در واقع باید گفت، همان‌طور که امام عزیز در پیامشان فرمودند، خرمشهر را خدا آزاد کرد. زیرا من به چشم خود دیدم که خداوند با رُعب و وحشتی که در دل نیروهای عراقی انداخت، آنان را از درون سنگرهای بتونی و غیرقابل نفوذشان، بیرون می‌آورد و تسلیم نیروهای اسلام می‌کرد. کانالهای آب، نیزه‌های کاشته، میادین متعدد مین که در نگاه اول، موانع غیرقابل نفوذی به نظر می‌آمدند، آن‌چنان به راحتی فتح شدند که تنها می‌توان گفت، فتح خرمشهر خواست خدا بود نه چیز دیگر.

تازه وارد خیابانهای ویران شهر شده بودم که بالگردهای دشمن در آسمان پیدا شدند. آمده‌بودند تا فرماندهان عراقی را که در قسمت جنوبی شهر در محاصره بودند، نجات دهند. ولی بچه‌های پدافند مهلتشان ندادند و بلافاصله یکی از آنها را سرنگون کردند. بالگرد دومی با دیدن این وضع، فرار را بر قرار ترجیح داد، و به دنبالش صلوات بچه‌ها بود که در فضای شهر پیچید.

در خیابانهای ویران‌شده، غوغایی برپا بود. بسیاری از رزمندگان، خرمشهری بودند و به محض ورود به شهر، زمینش را عاشقانه بوسیدند و به سراغ خانه و محله‌شان رفتند. با وجود توصیۀ فرماندهان دربارۀ شناسایی و دوری از میادین مین در کوچه و خیابانها، کمتر کسی به این توصیه‌ها گوش می‌کرد و همه سر از پا نشناخته، به دنبال نشانه‌های آشنایی در کوچه پس‌کوچه‌های شهر بودند.

لحظه به لحظه بر تعداد اسرا افزوده می‌شد، از بسیاری از خانه‌های تخریب‌شده، سربازان عراقی در حالی که می‌گریستند، دسته دسته بیرون می‌آمدند و تسلیم می‌شدند. البته گروهی از آنها هم به قصد فرار، تن به شط زده بودند و بسیاری نیز شکار کوسه‌های شط شده بودند. کنار کارون پر از پوتینهای عراقی بود. تعداد اسرا آن‌قدر زیاد شده بود که تا بیست و چهار ساعت انتقال همۀ آنها به پشت جبهه ممکن نبود.

وقتی وارد مسجد جامع خرمشهر شدم دیدم مراسم دعا و نماز شکرانه برپاست. همۀ این پیروزی‌ها، با فرماندهی حاج مهدی انجام شده بود. او همان‌طور که قول داده بود، به‌طورحتم اکنون در میان نمازگزاران مسجد جامع است. من هم به جمع نمازگزاران پیوستم تا شکر نعمتهای خداوند را به جای آورم.

 سایت جامع آزادگان

 

دیدگاهتان را بنویسید