شايعه شده بود كه « گردان » امشب رزم دارد . حسين، جيب خشاب واسلحهاش را بالاي سرش گذاشته بود. خوشش نميآمد آنها را به خود ببندد و بخوابد. ترجيح ميداد كمي ديرتر به ستون نيروها برسد ولي اين يكي دوساعت را راحت بخوابد.
جيب خشاب او از نوع سينهاي بود كه رنگ سبزي داشت و مدل جيبخشابهاي غنيمتي عراق بود. اين نوع جيب خشابها به جلوي سينه بسته ميشوند و بندهاي آن را از پشت گره ميزنند.
نيمههاي شب، يكي از نماز شب خوانهاي گردان، از حسينيه ميآمد، شلوارش را كه شسته و روي بند خشك شده بود، بر داشت و آمد داخل اتاق. پتويش را انداخت كنار حسين تا بخوابد. شلوارش را قشنگ تا كرد و چون بالاي سر خودش جا نبود، دست بر قضا گذاشت بالاي سر حسين و بي خبراز همه جا روي جيب خشاب او.
ساعتي بعد با شليك گلوله، نيروها برخاستند و تجهيزات بسته پايين ساختمان به خط شدند. هنگامي كه فرمانده گردان به نيروها «بدو … بايست»ميداد، حسين متوجه شد چيزي جلويش تاب ميخورد .بچهها هم متعجب مانده بودند. كم كم خندههاي آرام به انفجاري تبديل شد. حسين شلوار رابجاي جيب خشاب برداشته و پاچههاي آن را دور گردنش گره زده بود و اينسو و آن سو ميدويد.
از کتاب تبسم های جبهه ( نوشته حمید داود آبادی)