وضعیت سفید

13931330 photoshohadayekazeroonاز سر و صورت بعضی ها خون می ریخت، اما عراقی ها دست بردار نبودند. دیگر طاقت نگاه کردن نداشتم. دلم می خواست در جمع آن ها می بودم و این گونه نگاه نمی کردم. حلقه ی سرباز ها تنگ تر می شد و راه فرار از زیر ضربات غیر ممکن بود.

 

 

شهدای کازرون، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده بیژن کریمی است:

با بچه های دیگر کنار هم نشسته بودیم. از بیمارستان صحبت می کرد که یکدفعه همه چیز به هم ریخت و در فضای سلول ها آشوب به پا شد. همه دستپاچه شدیم. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. صدای آژیر را قبلاً هم شنیده بودم؛ اما آن روز متفاوت بود. چون هواپیماهای ایران به آن منطقه که همه اش نظامی بود، حمله کرده بودند. نگهبان های عراقی آنقدر دستپاچه بودند که نمی توانستند خودشان را کنترل کنند. نمی دانستیم باید چه کار کنیم. از یک طرف نگران بمباران بودیم. از طرف دیگر هم دل مان می خواست آن جا بمانیم و بمباران را تماشا کنیم.

هیجان عجیبی بین همه ی ما حاکم بود. از دستپاچگی عراقی ها، بچه های سالم استفاده کردند و در وسط حیاط بالا و پایین می پریدند و شادی می کردند. انگار نه انگار که ممکن بود یکی از آن بمب ها روی سر خودشان بیفتد. زمانی که صدای انفجار بمب در نزدیکی خودمان به گوش رسید، خوشحالی و هیجان بچه ها بیشتر شد. همه خوشحال بودند. در پوست خود نمی گنجیدند.

چون آن منطقه  همه اش نظامی بود و بیشتر تجهیزات و پادگان های درجه اول عراق آن جا قرار داشت، جای خوشحالی بود که خلبان های ایرانی آن جا را زده اند. بیست دقیقه طول کشید تا همه چیز آرام شد و سر و صدای آژیر خطر از وضعیت قرمز به وضعیت امن تغییر پیدا کرد. صدای آژیر در تمام سطح شهر بغداد پخش شده و از بلندگوهای زیادی به صدا در آمده بود.

وقتی آژیر اعلام «وضعیت سفید» یا همان امن، تمام شد، همه ی نگهبان های عراقی از سنگر هایم خفی در آمدند. هر کس هر چه که می توانست برای زدن بچه ها پیدا می کرد. سپس دور تا دور حیاط ایستادند. تا به حال چنین وضعیتی را ندیده بودم!

نزدیک پنجاه سرباز عراقی که هر کدام چوب، کابل، شلاق، و آهن در دست داشتند، تمام بچه ها را محاصره کردند. هر لحظه حلقه ی محاصره را تنگ تر می کردند. آنان چنان می زدند که صدای فریاد و جیغ و داد بعد از آژیر، بیشترین صدایی بود که آن روز به گوش مان می رسید. این صدا خیلی دردناک بود؛ چون صدای کتک خوردن بچه های بی آزاری بود که در چنگال دشمن اسیر بودند. رحم به دل سرباز ها نبود. مثل اینکه می خواستند تلافی بمب های رها شده را سر این بچه ها درآورند. صدای برخورد شلاق با بدن بچه ها چنان رعشه ای به جان من می انداخت که همه ی درد و زجر گذشته و حال خود را فراموش کردم.

از سر و صورت بعضی ها خون می ریخت، اما عراقی ها دست بردار نبودند. دیگر طاقت نگاه کردن نداشتم. دلم می خواست در جمع آن ها می بودم و این گونه نگاه نمی کردم. حلقه ی سرباز ها تنگ تر می شد و راه فرار از زیر ضربات غیر ممکن بود. همه روی هم می افتادند. نمی دانستند از کدام ضربه جلوگیری کنند و دستشان را مانع کدام چوب و چماق کنند؟! آدم های مست، وقت کتک می زدند، چنان نعره و فریاد می کشیدند که هرچه عقده و کینه داشتند، با شدت فریاد بیشتر، خالی می کردند. زمانی از کار خود دست کشیدند که خودشان خسته شدند و بیرون رفتند و از بچه های ما هیچ کدام سرپا نبود.

نور افکن های مشرف به حیاط، روشن شدند. زیر نور ماه بدن بی جان اسرایی را می دیدم که خونین و بی رمق روی زمین افتاده اند. آن شب با زحمت زیاد به داخل سلول ها رفتیم. بچه ها آنقدر کتک خورده بودند که خودشان هم نمی توانستند به داخل بروند، چه برسد به اینکه به ما مجروح ها کمک کنند.

آن روز اولین روزی بود که بیشتر مسیر تا سلول، خودم را روی زمین کشاندم. آنقدر روی زمین، کشان کشان تا در ورودی سالن رفتم که خونریزی زخم های بدنم شروع شد. تا قبل از خونریزی خجالت می کشیدم وارد اتاق شوم؛ چون وقتی بچه هایی را که سر و صورت خونین داشتند می دیدم، نمی توانستم راحت به صورت آن ها نگاه کنم. احساس بدی داشتم. کتک نخورده بودم، برایم سخت بود؛ اما وقتی با زحمت خود را تا سالن رساندم و زخم هایم خونریزی کرد، کمی راحت شدم! چون احساس می کردم بالاخره من هم ذره ای رنج را تحمل کرده ام.

جلوی در سالن ورودی سلول ها که تجمعی از بچه های کتک خورده و زخمی بود دو، سه نفر کمک کردند و مرا به سلول خودم بردند. بیشتر بچه ها وارد سلول های خودشان شده بودند. طولی نکشید درها بسته شد. حالا فقط صدای آه و ناله می آمد. بچه ها برای اینکه درد را راحت تر تحمل کنند، شروع کردند به شوخی و مزاح کردن! برای همدیگر صحبت می کردند که چطور کتک خورده اند! در آن دقایق صدای خنده تمام فضای اتاق ها را پر کرده بود. انگار که هیچ اتفاقی رخ نداده است. ساعت ها بچه ها این طور مشغول صحبت بودند. جمع شیرین بچه های جوان ایرانی در سلول ها، این چنین در برابر ظلم و ستم عراقی ها مقاومت می کردند و سعی داشتند در مقابل رفتار ددمنشانه آن ها ضعفی از خود نشان ندهند.

 

دیدگاهتان را بنویسید