۱۵سال زندانی برای نشریه ی انقلاب

۱۵سال زندانی برای نشریه ی انقلاب

۱۵سال زندانی برای نشریه ی انقلابروز حرکت اولین گروه، همه تقاضای نایب زیارتی می کردند. گروه اول لباس زرد پوشیدند. آشپزخانه مقداری گوشت و نان و گوجه فرنگی تحویل سر گروه داد. گروه اول را ساعت ۸ شب جمع کردند و ۲۵ نفر ۲۵ نفر بیرون بردند.

 

شهدای کازرون، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده محمدعلی زردبانی ست:

دو، سه ماهی از آتش بس در مرزهای ایران و عراق گذشته بود که روزنامه های عراق نوشتند صدام می خواهد اسرا را به نجف و کربلا ببرد. ما گفتیم که چون این کار از طرف صدام است و هدفی را دنبال می کند، پسی باید درباره آن مطالعه کنیم و سرسری اش نگیریم.

ما در اسارت، صلاح مملکت و اسلام را در نظر می گرفتیم و به خاطر عزت اسلام از نفع شخصی می گذشتیم. رفتن به کربلا پذیرفته شد به شرطی که عراقی ها تبلیغات نکنند، عکس صدام روی اتوبوس ها نباشد و تبلیغات ضد ایران صورت نگیرد.

بچه ها گروه بندی شدند و شروع کردند به جانماز درست کردن تا تبرک کنند و به ایران ببرند. شور و شوق و هیجان زیادی بود، کار خیاط خانه از وصله کردن لباس ها به درست کردن جانماز تبدیل شده بود.

روز حرکت اولین گروه، همه تقاضای نایب زیارتی می کردند. گروه اول لباس زرد پوشیدند. آشپزخانه مقداری گوشت و نان و گوجه فرنگی تحویل سر گروه داد. گروه اول را ساعت ۸ شب جمع کردند و ۲۵ نفر ۲۵ نفر بیرون بردند. بعد از بازرسی سوار اتوبوس ها شدند و اتوبوسها به صورت کاروانی حرکت کردند. بچه هایی که مانده بودند از ارشد اردوگاه اجازه گرفتند تا اتاق بچه هایی که به زیارت رفته اند را تمیز کنند. بچه ها تصمیم گرفتند اتتق ها را تزئین کنند و با وسایل کم همه جا را تزیین کردند، دیوار ها را با پتو پوشاندند، کف اتاق ها را با پتو های سبز پوشاندند، برای بچه ها سفره چیدند و سبزی و آب در آن گذاشتند. بر تابلویی نوشتند: زائر کربلا خوش آمدی!

وقتی بچه ها برگشتند فکر نمی کردند اتاق هایشان مرتب و تمیز باشد، خستگی سفر از تنشان بیرون رفت و تحت تاثیر قرار گرفتند. از آنان با چای و شیرینی پذیرایی شد و بعد از نماز صبح و کمی خواب بچه های دیگر به دیدارشان رفتند.

نحوه استقبال از زائرین، سربازان عراقی را متعجب کرده بود، همه این مراسم را با دقت نظارت می کردند. برنامه استقبال برای تمام گروه هایی که به کربلا می رفتند، صورت گرفت.

ارشد اردوگاه  مرا چون عربی  می دانستم – به عنوان سرگروه آخرین گروه زائر انتخاب کرد . با «یزدان صالحیان» تدارکات لازم را که مقدار کمی دارو، غذا و غیره بود آماده کردیم. سفر حدودا ۸ ساعت طول کشید. ما را مانند گروه های قبلی پس از بازرسی شبانه سوار اتوبوس ها کردند. چند سرباز در جلو و عقب اتوبوس ها بودند.

بعد از مدت ها چراغ شهرها را دیدیم. ساعت نه به راه آهن موصل رسیدیم. از یک در فرعی، مستقیم وارد قطار شدیم. صندلی ها مثل اتوبوس بود ! در ابتدا و انتهای هر سالن سرباز عراقی ایستاده بود. تا پنج صبح در راه بودیم. سربازلن عراقی مرتب آمار می گرفتند و ما را تفتیش می کردند.

در ایستگاه بغداد ما را از قطار پیاده کردند و سوار اتوبوس ها شدیم. حدود ساعت ۶ صبح یک روز بهمن ماه که هوا تقریبا سرد کرد، حرکت ما از بغداد به سمت کربلا آغاز شد. هنگام عبور از خیابان ها، بعضی برای ما دست تکان می دادند. و بعضی دهن کجی می کردند. مسیر حرکت طوری طرح شده بود که از مرکز شهر نباشد، بلکه از حاشیه باشد. از جاده اصلی وارد بزرگراهی شدیم که به سمت کربلا می رفت. حال بچه ها طور دیگری بود، همه راز و نیاز و دعا می کردند بارگاه امام حسین (ع) را که دیدیم، وضع دگر گون شد. بچه ها ناله می کردند و مردم ایستاده بودند و با غم کاروان اسرا را نگاه می کردند.

وقتی به حرم  رسیدیم، مردم گریه کردند. بچه ها در و دیوار را می بوسیدند و سینه خیز وارد حرم می شدند. سربازان عراقی از این مساله راضی نبودند. بچه ها به قتلگاه هجوم بردند و در گروه های ده نفری قتلگاه را زیارت کردند. اسم همه افراد خانواده را که روی کاغذ نوشته بودم به داخل ضریح انداختم.

به سمت حرم حضرت ابوالفضل (ع) راه افتادیم. مردم در دو طرف خیابان ایستاده بودند و گریه می کردند و شیرینی و میوه تعارف می کردند. می گفتند که عراقیها نمی گذارند به شما بدهیم. بچه های کوچک برای ما دست تکان  می دادند. به حرم حضرت ابوالفضل (ع) رسیدیم و دوباره گریه و زاری، خواندن زیارت نامه، و دعا و نوشتن نامه  و انداختن در حرم شروع شد. بچه ها را به زور از ضریح جدا می کردند، حتی بعضی را کتک می زدند و بالاخره ما را به زور بیرون آورده و سوار اتوبوسها کردند. خودکار و کاغذی که صلیب برایمان آورده بود و ساعت و تسبیحی که همراه آورده بودیم به کودکان کربلایی که همراه ماشین ها می دویدند، دادیم.

از کنار نهر علقمه و کوفه گذشتیم و وارد نجف شدیم. نجف، شهر بزرگتر و تمیزتری بود. با نذر و نیاز و گریه و سینه خیز به طرف حرم امیر المومنین (ع) رفتیم ، تا آن موقع نگذاشته بودند وضو بگیریم ، با آبی که آورده بودیم بچه ها وضو گرفتند و به حرم رفتیم . مردم با قیافه و حرکات ابراز احساسات می کردند .

میزهای بلندی در غذا خوری حرم گذاشته بودند که برنج  خورش و دوغ و نان بقه قدر کافی روی آنها بود . در غذا خوری بعضی با شوق خدمت می کردند . با یکی از آنها صحبت کردیم ، ایرلنی بود گفتیم : چرا اینجایی ؟ مرد گریه کرد و گفت : وضعیت ما طوری است که نمی توانیم برگردیم .

تا ظهر روز بعد دیگر چیزی برای خوردن به ما ندادند . وقتی از نجف بیرون آمدیم ، بچه ها اعلامیه هایی به عربی نوشتند و بیرون انداختند . ماموران موضوع را گزارش کردند ، در بغداد اتوبوس ما را گشتند و « علی اقبالی » را به عنوان عامل این کار جدا کردند . وقتی سوار قطار شدیم ، علی اقبالی را در واگن جدا گانه ای تهدید می کردند و تا صبح او را می زدند .

بعد از سفر به کربلا ما به دهه فجر نزدیک می شدیم ، بچه ها نشریه ای درست کردند و مطالب آن را روی تقویم هایی که صلیب آورده بود پیاده کردند . این کار لو رفت و عراقی ها خیلی ناراحت شدند ، ۸ نفر را به جرم نوشتم نشریه به بغداد فرستادند و دادگاهی کردند و از ۵تا ۱۵ سال محکومیت دادند .

برنامه های دهه فجر تمام شد و اثری از آزادی نبود، پس برنامه های فرهنگی و درسی برای بچه ها آغاز شد.

 

سایت جامع آزادگان

 

دیدگاهتان را بنویسید