به بررسی اوضاع خودم پرداختم استخوان ران پای راستم تیر خورده و شکسته بود. صدای عراقیها را از سنگر کمین میشنیدم و احتمال میدادم که مرا دیدهاند و الان است که سراغم بیایند. برای همین اسلحهام که در نیم متریام افتاده بود با زحمت برداشتم و خواستم آمادهاش کنم که متوجه شدم خشاب اسلحهام تیر خورده و…
سرویس «حماسه و دفاع» شهدای کازرون، «محمدحسین خبازی» از جمله تخریبچیان دوران هشت سال دفاع مقدس است که در جریان یک مأموریت از سوی دشمن کمین میخورد و زخمی میشود و پنج روز طاقت فرسا برای زنده ماندن با مرگ و خطر دسته و پنجه نرم میکند.
با هم روایت این تخریبچی را از مأموریتی که به او و دوستانش محول شده بود مرور میکنیم:
«ساعت ۱۲ شب سوم شهریور سال ۱۳۶۵ در ادامه شناسایی میادین مین و موانع دشمن از تپه مشرف به گلازرده (منطقه عملیاتی شمالغرب اشنویه) با یک گروه هفت نفره به پایین قله سرازیر شدیم.هوا یک مقدار سردتر از شبهای قبل بود. ستوان شجر فرمانده آن موضع که از پرسنل «لشکر ۶۴ » ارومیه بود یک کلاه پشمی به من داد و یک بسته بیسکویت هم به زور داخل جیبم گذاشت. سپس با هم خداحافظی گرمی کردیم.
یکی از فرماندهان گردانهای عمل کننده و یکی از بچههای اطلاعات -عملیات ما را همراهی میکردند طبق روال هر شب از ارتفاع پایین رفتیم وبه جادهای که به هدف منتهی میشد رسیدیم. همینطور که در مسیر حرکت میکردیم سوره «والعصر» را زمزمه میکردیم. قرار بود آن شب کار معبر کورد نظر را تمام کنیم. به محدوده کار که رسیدیم به آرامی و با احتیاط از دره به سمت بالا جایی که دشمن مستقر بود صعود کردیم. ساعت ۳۰ دقیقه بامداد بود که پای میدان مین بودیم. همین که داشتیم آماده میشدیم تا کارمان را آغاز کنیم، رگبار بیامان دشمن ما را زمینگیر کرد. ظاهرا قضیه لو رفته بود و دشمن منتظرمان بود. تصمیم گرفتیم به سمت پایین دره حرکت کنیم. سریع شروع به حرکت کردیم ولی من بشدت زمین خوردم. احساس کردم از ناحیه پای راست دچار آسیب شدم. تاریکی شب و رگبار بی امان دشمن اجازه بررسی نمیداد.
خودم را با هر جان کندنی بود به داخل یک گودال که محل اصابت خمپاره بود کشاندم. سنگرهای کمین با اسلحه «کِلاش» و سنگرهای اصلی نیز با «آرپیجی»، «دوشکا» و خمپاره ۶۰ دشمن را پشتیبانی میکرد. همراهانم به دلیل وضعیت ناجور و شتابزدگی متوجه افتادن من نشدند و منطقه را ترک کرده بودند.
ساعت یک بامداد بود. رفته رفته آتش دشمن فروکش کرد من که فرصتی گیر آورده بودم به بررسی اوضاع خودم پرداختم. استخوان ران پای راستم تیر خورده و شکسته بود. صدای عراقیها را از سنگر کمین میشنیدم و احتمال میدادم که مرا دیدهاند و الان است که سراغم بیایند. اسلحهام را که در نیم متریام افتاده بود با زحمت برداشتم و خواستم آمادهاش کنم که متوجه شدم خشاب اسلحهام تیر خورده و باعث شده است محل قرارگیری خشاب ازهم باز شود. ناچار شدم برای لحظه مبادا فقط یک تیر داخل لوله سلاحم قرار بدهم .
دیگر نمیتوانستم پایم را تکان بدهم و درون پوتینم پر از خون شده بود. بند پوتینم را باز کردم و بالای محل زخم بستم و با سرنیزه آن را محکم کردم تا جلوی خونریزی گرفته شود. درد شدیدی داشتم. پس از یک ربع ساعت بند پوتین را شل کردم و متوجه شدم خونریزی بند آمده است. یکی دو ساعتی فقط کارم راز و نیاز با خدا بود. ساعت سه بامداد بود که عراقیها سنگرهای کمین را با سرو صدای زیاد ترک کردند و منهم تصمیم گرفتم از چاله بیرون بیا و آرام آرام خودم را به جاده منتهی به نیروهای خودی برسانم تا اگر دنبالم آمدند من را راحت پیدا کنند اما بیرون آمدنم از چاله تا صبح طول کشید.
روایت روز اول/20 متر حرکت
روز اول چهارم شهریور ماه:
چون پاهایم را نمیتوانستم حرکت بدهم و تکانهایم میلیمتری بود با زحمت خودم رو به زیر صخر ای که همان نزدیکی بود کشاندم تا از دید دشمن در امان باشم. برای اینکه سرعت حرکتم بیشتر شود بند اسحلهام را باز کردم و به مچ پای راستم بستم. وقت حرکت دست چپم را روی زمین قرار میدادم و با دست راست بند اسلحه را میگرفتم و همزمان با هم بصورت نشسته خودم را به جلومیکشاندم. روز اول حدود ۲۰ متری پیشروی کردم و با تاریک شدن هوا وخستگی و ترس از خارج شدن از مسیر درست، زمینگیر شدم. درد زیاد ناشی از جراحت و شگستگی استخوان و سردی هوا امانم را بریده بود و اجازه یک لحظه خوابیدن به من نمیداد. از بیسکویتی که ستوان شجر به من داده بود چند تایی خوردم.
روایت روز دوم/اسلحهام را کنار گذاشتم
روز دوم پنجم شهریور ماه:
با بیرون زدن آفتاب و نفوذ گرما در بدنم حرکت را شروع کردم احساس میکردم پایم سنگینتر از قبل شده است اسلحهام را که تا آن لحظه همراه داشتم کنار گذاشتم چون دیگر توانایی حمل آنرا هم نداشتم. سعی کردم خودم را به «نَهر» کوچکی که در کنار جاده بود برسانم تا از تشنگی خلاص شوم. خار وخاشاک و سنگریزهها زیر پوست کف دستم جا خوش کرده بودند و بسیار اذیتم میکردند. روز دوم هم به پایان رسید و دوباره شب را در سرما و درد شدید پا به صبح رساندم.
روایت روز سوم/ طی مسیر یک ربعه سه روز طول کشید
روز سوم ۶ شهریور ماه:
با شروع روز احساس کردم توان حرکت ندارم ولی سعی میکردم امیدم را از دست ندهم حرکتم بسیار کند بود. مسیری را که در طول سه روز طی کرده بودم در حالت عادی میتوان در یک ربع ساعت طی کرد. در طول روز پایم دوباره خونریزی کرد و مجبور شدم با بند پوتین آن را ببندم .
پایم «وَرم» کرده و کبود شده بود چشمهایم سیاهی میرفت لحظاتی احساس میکردم با دوستانم از نزدیک صحبت میکنم ولی دقت که میکردم هیچکسی رو اطرافم نمیدیدم. پوتین هامیم بخاطر سنگینی از پام درآوردم و دوباره شب از راه رسید از سرما به خودم میلرزیدم. لحظاتی خوابم برد، خواب دیدم بر سر سفرهای نشستهام و نان و پنیر در مقابلم گذاشتهاند و من مشغول نوشیدن چای هستم.
روایت روز چهارم/ نیروهای خودی صدایم را نشنیدند
روز چهارم ۷ شهریور ماه:
گرسنگی امانم را بریده بود دیگر نای حرکت نداشتم. انگشتان دستم حس نداشتند. اما برای زنده ماندن هر طوری بود ادامه دادم. بیشتر مواقع چشمهامی بسته بود در پایان روز به پای ارتفاعاتی رسیدم که از آنجا حرکت کرده بودیم. شب دوباره فرا رسید در خط الرأس نیروهای خودی را میدیدم که گهگاهی رفت وآمد میکردند سعی کردم با داد و فریاد آنها را مطلع کنم ولی نمیشنیدند. دیگر خسته شده بودم نمیتوانستم ادامه بدهم بخصوص اینکه بقیه مسیر سربالایی بود از خدا خواستم کمکم کند.
روایت روز پایانی/ سرباز خودی من را به آغوش کشید
روز پنجم ۸ شهریور ماه:
با طلوع آفتاب و دیدن سنگرهای خودی شروع به حرکت کردم گهگاهی فریاد میزدم ولی بیفایده بود فاصله یکی دو متری را در عرض چهار ساعت طی کردم نزدیک ظهر بود که صدای «ایست ایست!» یک نفر مرا به خود آورد شاید یکی از زیباترین صداهایی بود که تا آن موقع شنیده بودم من هرچه گشتم صاحب صدا را ندیدم و سربازی که ایست داده بود جلوتر آمد و از نزدیک مرا دید و با من به فارسی صحبت کرد. از لهجهاش فهمیدم آذری است با زبان آذری از او کمک خواستم. مرا در آغوش گرفت. من فقط گریه میکردم او هم از گریه من به گریه افتاد. لحظاتی به همین منوال گذشت. بعد گفت: تحمل کن تا تو را به سنگر کمین برسانم.
مرا کول کرد و براه افتاد از شدت درد فریاد میزدم. بنده خدا هر طور بود مرا به جای امنی رساند آنجا حدود 20 سرباز با تجهیزات و برانکارد ایستاده بودند همهشان با من احوالپرسی کردند ومتوجه شدم آنها را ستوان شجر فرستاده است.
میگفتند صدای تو را شب قبل شنیدیم ولی بدلیل نبود دید و احتمال کمین دشمن نتونستیم پایین بیایم واول صبح حرکت کردیم. مرا در برانکارد گذاشتند و به طرف بالای تپه حرکت دادند. راه صعب العبور بود و بندگان خدا به زحمت مرا بالا میبردند. بالاخره با مشقت زیاد به مقر «ستوان شجر» رسیدیم. ستوان با دیدن من بسیار خوشحال شد. میگفت دوستانت چند بار آمدند ولی بخاطر حساسیت منطقه نتوانستند پایین بیایند و فکر میکردند اسیر دشمن شدهای. ستوان با یک لیوان چای از من پذیرایی کرد. انگار تمام عالم را به من دادهاند. من با یاری خدا با تحمل مشقات فراوان خودم را به نیروهای خودی رساندم و از این بابت خدای را سپاسگزارم.»
ایسنا