شهید نصرالله افشار آرپی جی زن گردان فجر لشکر (33) المهدی

13931082 photoخاطرات سردار حاج رحیم قنبری فرمانده گردان ثارالله
درمورخه ۲۹/۹/۶۵ کازرون جلو زایشگاه مادر افشار را دیدم . با موتور بودم ایستادم احوال پرسی کردم بسیار خوشحال بود هنوز حرف من تمام نشده بود که گفت رحیم خدا بعدار ۳دختر امروز یک فرزند پسر به نصرالله داد

 
 
 
 
 
سرویس «حماسه و دفاع» شهدای کازرون، سپس از من خواست به نصرالله خبر بدهم تا بیاید پسرش را ببیند. به مادر افشار گفتم نصرالله به من گفته اگر پسر گیرم آمد اسمش را می گذارم “سجاد” .

مادر افشار را که بسیار خوشحال بود سوار موتورم کردم و رساندم منزلشان بعد به منزل خودمان برگشتم . پسرم مریض شده بود برده بودند بیمارستان و بستری اش کرده بودند . به بیمارستان رفتم همسرم داخل بخش اتفاقات بالای سر پسرم ایستاده و ناراحت بود به من گفت دکتر گفته باید ببریمش شیراز من به او گفتم اما من آمده ام برای خدا حافظی و بروم اهواز. به من گفت این بچه دارد از دستمان می رود تو حالا داری مارا رها می کنی بروی پس پسرمان چه می شود ؟ گفتم خدا کریمه به برادر ت گفتم که بیاید و به شما کمک کند .بعد با ناراحتی خدا حافظی کردم و رفتم. نمی توانستم بگم دارم برای عملیات می روم چون من آمده بودم کازرون برای مراسم تشییع شهدای ۱۴ /۹ / ۶۵/

عبدالرضا نظری توی خرم شهر شهید شده بود  اما داخل سردخانه اهواز جسدش گم شده بود من حدودا ۱۰ روز بعد از شهادت نظری برای مراسم شهدا آمده بودم که به من گفتند هنوز جسد نظری را نیاورده اند خانواده نظری که می دانستند فرزندشان شهید شده منتظر جسد فرزندشان بودند .باوجودی که صبح به کازرون آمده بودم عصر با شهید ابوالفضل نظری (شاهپور نظری)  که او نیز بعدها شهید شد رفتیم آهواز و از لشکرمان یک آمبولانس تحویل گرفتم و با جستجو در سردخانه های اهواز جسد عبدالرضا نظری که همرزمم بود را شناسایی کردم وتحویل گرفتم و شبانگاه از اهواز حرکت کردیم و صبح به کازرون برگشتیم . شهید را به غسالخانه بهشت زهرای کازرون تحویل دادیم .

بعداز تشییع جنازه شهید عبدالرضا نظری من دوباره به اهواز برگشتم و روز ۲/۱۰/۶۵ به خرمشهر در جمع بچه های گردان ثارالله وبچه ها گردان فجر رفتم . نصرالله افشار را دیدم بعداز مصافعه به او گفتم شیرینی بده . او که منتظر خبر بود گفت خودت می دانی که شیرینی تو محفو ظ است خوب حالا بگو خدا پسربه من داده یا دختر من گفتم: به یک شرط میگم که یک روز مرخصی بگیری بروی فرزندت ببینی و برگردی او گفت :نه بعداز این عملیات اگر زنده ماندم می روم فرزندم را می بینم . حالا بگو پسر است یا دختر رزمندگانی که آنجا حضور داشتن گفتند: قنبری بگو دیگه … دلش را آب کردی . گفتم خدا یک پسر به تو داده است. افشار خوشحال شد و همه بچه ها صلوات فرستادند از آن روز به بعد بچه ها به افشار می گفتند” پدر سجاد “

عصر رفتم نزد فرمانده گردانشان شهید مرتضی جاویدی و به مرتضی نیز گفتم او که خوشحال شده بود به من گفت خودت برو هر طور که می توانی راضی اش کن که برود مرخصی و دیدار خانواده اش گفتم هر کاری کردم قبول نکرده .

آنگاه رفتم سراغ دیگر همرزمان علیرضا بامشاد برادر خانمم و امرالله جعفری پسر خواهرم که در گردان غواصی غواص بودند فرمانده شان شهید مسلم آشتاب مرد حماسه آفرین عملیات ولفجر ۸ مردی که نهنگ دریا بود و رودخانه های اروند وکارون و خلیج فارس او را بخوبی می شناختند آنها را دیدار کردم وسپس از بچه ها خدا حافظی کردم و رفتم نزد شهید حسین کرمی و شهید وحید جهانی آزاد و شهید امیر نصیری و شهید احمد راسته و شهید منصور میراب و شهید نادربحرامی و شهید بهادر بازیار و شهید عباس جریده و شهید حاج کاظم حسینعلی پور و شهید حسن عفیفیان و شهید ایرج دهقان و شهید مسلم نجیبی و شهید مهدی نجیبی و شهید عزیز شاملی تا اینکه شب شد .

شهید جلال نو بهار معاون گردان ثارالله از کازرون آمده بود وقتی مرا دید گفت مادرت کازرون مرا دیده وگفته که پسرت می خواهیم پسر بیمارت را ببریم شیراز به رحیم بگو تا بیاید . من گفتم باشه بعداز عملیات.

روز۳/۱۰/۶۵ همه آ ماده شده بودیم برای یک عملیات بزرگ در خاک عراق شب رفتیم کنار رودخانه اروند بچه های غواص از اروند عبور کرده بودند . شهید حاج کاظم حسینعلی پور با تمام بچه های یگان دریایی آمدند همه قایقها را به آب انداختیم . نوبت گردان خط شکن فجر شد مرتضی جاویدی آمد و بچه های گردان فجر سوار قایقها شدند گروهان یکم شهید مسلم رستم زاده که فرمانده گروهان بود دستور حرکت داد .

بچه ها از اروند عبور کردند و به ساحل رسیدند دشمن از قبل منتظر ما بود در همان ساحل جنگ شروع شد .شیر مردان گردان همیشه پیروز فجر با بعثیها در گیرشدند آب راهی هم که ما آنجا ایستاده بودیم زیر آتش دشمن قرار گرفته بود . در میان سر و صدای انفجار صدای صحبت های نصرالله افشار وشهید نبی دهقان را می شنیدم که در آ ن شرایط سخت داشتند موتورسیکلت معامله می کردند .

شهید افشار در کازرون یک موتور داشت که شهید دهقان آن موتور را دیده بود حالا زیر آتش توپخانه داشتند قیمت موتور را برای معامله مشخص می کردند.  من به یاد آن شعر افتادم که می گوید :

 

0087 asadollah afshary

 

مرگ اگر مرد است گو پیش من آی * تا در آغوشش بگیرم تنگ؛ تنگ

من از او جانی ستانم جاودان * او ز من دلقی ستاند رنگ رنگ

 همه شهدا به خدا و شهد شهادت ایمان داشتند .در خاک عراق مردانه جنگیدند و شهید شدند اسیر شدند وتعدادی هم روی آب مجروح شدند که با قایق برگشتند.

 در عملیات کربلای ۴از شهرستان کازرون و روستاهای حومه حدود ۷۰ شهید دادیم از جمله شهید حسام تقی نژاد شهید ام الله جعفری شهید علیرضا بامشاد  . تعدادی از پیکرهای  پاک شهدا در خاک عراق ماند که تقریبا ۱۵ سال بعداز جنگ پیکر پاک آن شهدا از خاک عراق به ایران برگردانده شد .

برادر شهید افشار به من گفت نصرالله در وصیت نامه اش نوشته بود اگر شهید شدم رحیم قنبری مرا در قبر بگذارت همه بچه ها در عملیات کربلای ۴ در خاک عراق عاشورایی حنگیدند همه آسمانی شدن روحشان شاد یادشان گرامی باد.

 از خانواده شهدا یی که اسامی شهدایشان از قلم افتاده است معذرت می خواهم  از عزیزان رزمنده هم معذرت می خواهم اگر  نتوانستم دین خودم را نسبت به آنها  ادا کنم . اگر کم یا زیاده گفتم ببخشید  ۲۶ سال از  این عملیات می گذرد .

برای شادی روح شهداو امام شهدا صلوات  همرزم شهدا حاج رحیم قنبری

دیدگاهتان را بنویسید