روایت شوق/ قسمت پنجم

1393 pelakha2روايت گروهي از ايثارگران دوران دفاع مقدس به عتبات عاليات عراق/آغازداستان ازپيامكي بودكه ازطرف حسين پيروان به دوستان دوراندفاع مقدس رسيد.پيامي كه حامل حركتي جديد در زيارت نجف و كربلا داشت،يادآور دوران اعزام دفاع مقدس، همه اعضاي كاروان بايد از عزيزاني باشند كه روزي براي آزاد سازي كربلا و نجف جان خويش را در طبق اخلاص گذاشتند تا به عشق حسين برسند.

 

 

 شهدای کازرون، و اين عزيزان هركدام در بدن خويش يادگاري از دوران دفاع مقدس به همراه داشتند. نداشتن چشم، دست و پا و داشتن تركشي در بدن شاهد جانفشاني عزيزاني بود كه پا در ركاب اين كاروان بودند.

سنگر ديده ور و حاج آقا بنائي حالت خاص خودش را دارد او داغ برادر بر دوش دارد و آن يكي روحاني گرداني است كه خيلي ها به واسطه كلاس هاي اخلاقش هوايي شده و پرواز كردند و امروز او احساس جا ماندن از قافله شهدا را دارد يك جمله اين مي گويد و ديگري مي گريد و يك سخن او مي گويد و ديگري اشك مي ريزد عجب سنگري است هر دو روحاني كه حالت معنوي خاصي دارند.

سري به سنگر امام دوست و اردشير رضايي بزنيم آنقدر جعفر آرام صحبت مي كند كه شايد اردشير هم نشنود اما با زبان دل مي توان فهميد كه او چگونه خاطره به عقب آوردن برادر شهيدش را واگويه مي كند و اردشير به جز مبهوت بودن و سكوت چيزي براي گفتن ندارد.

از سنگر اين يكي دور نشده كه به سنگر همجواري محمد راسته و ابراهيم علي نژاد مي رسيم. در اين سنگر اگر خبري از شهادت و خاطره است شاد است چرا كه محمد و احمد در هر لحظه حضور در جبهه به جز خنداندن همرزمان و شاد  كردن آنان مسئوليت ديگري نداشتند و اين بود كه تعريف از احمد شهيد براي او گرياندني نبود اگر چه غمي بزرگتر بر قلبش سنگيني مي كرد اما اين بار نيز نبايد دوستان از حضورش گريان باشند كه خنده چهره آنان را برجسته تر مي كرد.

دمي با رضا راهنده به صحبت نشستم و اينكه برادرش عبدالرضا سري نترس داشت و همين روحيه بود كه در همه مراحل عمليات و پدافند پيش قدم بود آنچناكه در عمليات كربلاي 5 مرحله اول بعد از پيش روي در جلوتر از بچه ها و خوردن تركش كسي به ياري او نرفت و او خودرا  با بدني مجروح به عقب برگرداند.

صمد مهرتاش لبخند از چهره اش محو نمي شد او زماني كه زخمي شده بود نيز گريان نبود انسان باورش نمي شد كه او زخمي است ومي خندد چرا كه وقتي به او رسيديم وقسمتي از پشت كمرش را زخمي ديديم احساس كردم همين يك تركش است كه او را وام دار خويش كرده است اما مشب كه به سنگرش رفتم ديدم نه آن روز چند قسمت از بدنش مورد يورش تركش ها بوده است. لبخند نمي گذاشت به سراغ زخم ديگري بروي…

مهندس طهماسبي با سكوتي خاص به دنبال ردپاي عليرضا طهماسبي برادر شهيدش چشم به آن سوي فلق دوخته است كه طلوع فجر را مشاهده كند اما سرخي فلق يادآور پاكي جواني است كه در هنگام قد كشيدن به شهادت رسيد و فلق وام دار خون اوست.

خسته ام، پاي در گل مانده و توان رفتن به سنگر هاي ديگر را ندارم شايد خاطرات خودشان با پاي خويش به سراغم بيايند تا آن را در دل مكتوب كنم نه بايد ايستاد خيلي شب ها در تاريكي با آنان به پاس نشسته بوديم و شب رها كردنشان خلاف مروت است. تعداد كمي سنگر مانده تا به آنها برسيم فاصله ي چنداني نيست. حيدر سبزواري با احد و مسلم خداشناس هر سه در يك سنگرند و اين تنها سنگر سه نفري اين جمع است و حيد از قاسم شهيد با قدي بلند و  لبي خندان و كم حرف براي مسلم مي گويد و اشك از چشمان هر سه ريزش مي كند و شايد تا كربلاي 4 محل شهادت قاسم خيلي نمانده باشد. هواي شرجي خرمشهر و آبادان در سنگر مي پيچد و صورت خيس عزيزان را خنك مي كند و شايد مسلم هنوز چشم به دنبال آب اروند دوخته تا شايد قاسمي از زير آب سر برآورد .

دیدگاهتان را بنویسید