روایت شوق/ قسمت سوم

1393 13626575611روايت گروهي از ايثارگران دوران دفاع مقدس به عتبات عاليات عراق/آغازداستان ازپيامكي بودكه ازطرف حسين پيروان به دوستان دوران دفاع مقدس رسيد.پيامي كه حامل حركتي جديد در زيارت نجف و كربلا داشت،يادآور دوران اعزام دفاع مقدس، همه اعضاي كاروان بايد از عزيزاني باشند كه روزي براي آزاد سازي كربلا و نجف جان خويش را در طبق اخلاص گذاشتند تا به عشق حسين برسند.

 

 

 

شهدای کازرون، و اين عزيزان هركدام در بدن خويش يادگاري از دوران دفاع مقدس به همراه داشتند. نداشتن چشم، دست و پا و داشتن تركشي در بدن شاهد جانفشاني عزيزاني بود كه پا در ركاب اين كاروان بودند.

هر كسي براي ديگري يا براي خودش خاطره اي مي گفت تا ديگري گوش دهد اما شلوغي و نشنيدن و ادامه دادن و در حرف يكديگر پريدن حالي ديگر داشت.زوج هاي صندلي: اردشير رضايي، جعفر امام دوست- سياوش،دواني- سبزواري،اميد جوكاران-احددیون،مسلم خداشناس- طهماسبي، حميد راسخي- اسماعيل راسخي،رضا راهنده- كاظم غريبي، احد صبور- دكتر شجاعي، حاج محمد راسته پسند- نباتي،ديده ور- مهرتاش، استوان- بادپيما، قلي پور- مختر و صالح حاجي پور- راهپيما، جوكاران- سيوندي، -عبادي، فاطمي- پسند، حميد غريبي- دادآفرين، فاضل پور- شجاعي، علي نژاد- عباس قاسمي

با صحبت هاي شجاعي براي تذكر دادن نسبت به بعضي برنامه هاي سفر سكوتي نيمه بند در اتوبوس حاكم شد اما تا رسيدن به خومه زار جوك ها و جفنگ ها در اتوبوس پر شد و صداي خنده بچه ها فضا را گرفته بود. معركه حاج محمد راسته و عده اي در عقب اتوبوس و ديگر در جلو اتوبوس اصغر شجاعي مسئوليت خنداندن بچه ها را داشتند.

شب براي خواندن نماز مغرب و عشا و خوردن شام در خومه زار مانديم. نماز را به امامت حاج آقا بنائي روحاني كاروان خوانديم. در بين نماز تذكرات مختصري جهت هماهنگي بچه ها با اصغر شجاعي و كمك به خوب شدن برنامه در مسير رفت و برگشت و در واقع چون متولي بچه ها بودم در اين جا مسئوليت را به مدير كاروان سپردم و خودم نيز مانند  ديگران در تبعيت ماندم. نماز تمام شد و بچه ها براي خوردن شام راهي سالن غذاخوري شدند و من سرگرم شارژ كردن دوربين فيلمبرداري جهت آماده بودن آن تا اگر شد در بين راه فيلمي بگيريم. وقت شام تمام شد و بچه ها سوار اتوبوس شدند و اتوبوس به سمت خوزستان حركت كرد.

تقربا تا ساعت 12 بچه ها به شوخي و خنده به سر كردند و عده اي نيز خوابيدند. وقتي تقريبا همه خوابيده بودند حاج محمد راسته مقداري تخمه در دست گرفته بود و بچه هايي را كه خواب بودند صدا مي زد و مي گفت بلند شويد و تخمه بخوريد و اين خود هم نارضايتي و هم خوشحال – نارضايتي از خواب بيدار شدند و خوشحالي از تخمه خوردن- يكي دو بار اتوبوس در بين راه براي تجديد وضوي بچه ها توقف كرد.

تقريبا ساعتي با حاج آقا بنائي در رابطه با اوضاع و احوال روحي ام با او صحبت كردم و او اميدوارم كرد كه بتوان در اين سفر موفق بوده و اولين قطرات اشكم را دراتوبوس ريختم.

نزديكي هاي صبح اتوبوس در زير نور تيرهاي برق خيابان هاي آبادان و خرمشهر با سرعت تمام وارد منطقه شلمچه، محل استقرار چند ساعته بچه ها شد.

اولين فضاي عملياتي در ذهن ها تداعي مي شد. نيمه شب و نزديكي هاي صبح منطقه خرمشهر و شلمچه در هنگام طلوع فجر قصد حركتي ديگر براي فتحي دوباره انگار شب هايي كه براي عمليات مي رفتيم در همين حوالي زمان بود. نزديكي هاي صبح دو نفر سر در گريبان خويش فرو برده بود. سكوت عجيبي اتوبوس را فراگرفته بود البته اينبار نه از ترس يا دلهره شهادت و نديدن بچه ها تا لحظاتي ديگر، بلكه بخاطر يادآوري لحظات شيرين و تلخي كه آن دوران گذرانده بوديم با كسي نمي شد  صحبت كرد. اگرچه احساس مي كردي بچه ها خواب يا خواب آلوده اند اما هركس در انديشه حماسه هايي كه در اين منطقه واقع شده بود و سهمي در آن داشتن به فكر جا ماندن از شهدا،به فكر جا گذاشتن جسد برادر شهيدمان، به فكر با جمعيتي به عمليات رفتن و گاهي تنها برگشتن. از گوشه چشم بچه ها اشك به آرامي پايين مي آمد و  در دل گريه مي كردند تا كسي صداي هق هق شان را نشنود. اگر دست به مخيله وجودشان مي زدي مي تركيدند اما صبورانه در خويش مي گريستند و ناله سر مي دادند.  عده اي دوستان و عده اي برادران خويش را در اين منطقه از دست داده بودند مگر مي شود به شلمچه وارد شد و اشك از چشمانت سرازير نشود. مگر مي شود خاطره شب ها و روزهايي كه بر اين خاك نشسته ،خوابيده و يا رزميده اند را از ياد برد. اين خاك نه تنها بوي شهدا بلكه بوي خود انسان نيز مي دهد و در خويش فرو رفتن يكي از موهبات اين منطقه است. شلمچه مرز ميان دنيا و آخرت، شلمچه مرز ميان رفتن و ماندن، اين مرز آنقدر نازك و لطيف است كه پيدا كردن نوار آن به همين بند است كه امروز زنده اي و به شهادت نرسيده اي و انتخاب آن روزها چه مشكل بوده است امروز آمده ايم كه يك بار ديگر با تجديد خاطره آن روزها به دوستان و برادران شهيدمان بيعت كنيم كه هنوز بر سر وعده هاي گفته شده خويش استواريم كه اگر فرصتي پيش آيد كه ما بعد از شما چه كرده ايم؟!

با اشك و آه به رفتگان اين راگفتم: كه شما رفتيد اما قرارمان اين نبود كه ما را در اين دنياي پر تلاطم وسوسه انگيز و پر حيله ما را رها كنيد تا پاي در گل بمانيم و بيرون آمدنمان غيرممكن…

13626575611

دیدگاهتان را بنویسید