رد پـای عـاشقـی/ بیاد شهید جواد کارگریان

شهیدمحمدجواد کارگریان

 

تاریخ بروزرسانی: 13402/8/11

یادی از شهید جواد کارگریان به بهانه حضور پرشور شهدای کازرونی در عملیات والفجر 8. هوا هنوز گرگ و میش است و قطرات رحمت الهی آرام آرام بر غریبستان دنیا پائین می آید 

شهدای کازرون، صدای هوهوی باد در نیزارها آهنگ حیات می زند. شاخه نخل های بالا بلند «رأس البیشه» فاو مثل رأیت فتح با وزش باد به این طرف و آن طرف تکان می خورد و سوز سرمای صبحگاه بهمن تا عمق استخوان نفوذ می کند.

چشم های قرمزش را که می بینم از خودم خجالت می کشم. چشم هایی که دو، سه روز است رنگ خواب را ندیده، پاهایی که مدتی است طعم استراحت را نچشیده…….

سپاهیان سپیده در خط روز صف می بندند و نیزه های نور را آرام آرام بلند می کنند. خورشید آهسته پرده از رخ کنار می زد تا قیامتی دوباره برپا کند و مردگانِ خواب را به قیامت حیات برانگیزد و باز روزی دیگر و طوافی دیگر به دور نیت ها. با خود می گویم :« این که در شب هم زنده است» پس چطور قیامتی دارد؟!

در غلبه سپیدی، باز هم او را می بینم که هنوز سرپاست و مشغول سر و سامان بخشیدن به امور.

صدای بسیجی نوجوانی را می شنوم که صدایش می زند: فرمانده، تنها بروم؟ و او در حالی که دستی به صورت نمناکش می کشد و خیسی آن را برمی چیند، جواب می دهد: نه، هر دو تا با هم، پشت هم باشید بهتره.

نوجوان بسیجی به طرف دوستش می رود تا هر دو با هم روانه بشوند و او با صدایی مهربان که لبخند ملیحی هم چاشنی آن است، خطابشان می کند: مواظب خودتان باشید.

چشمم که به سینه ستبر و هیکل مردانه اش می افتد با خود می گویم چه قلب بلورین و لطیفی در این سینه نهفته است.

و در دلم داد می زنم: کاش تو هم صدای مرا می شنیدی که : مواظب خودت باش….

آستین بادگیر سبزش را کنار زده و به ساعتش نگاهی می اندازد، کمی شانه های خسته اش را به عقب می کشد معلوم است که تمام سلولهای بدنش در حسرت یک لحظه سکون له له می زنند اما او باز هم آرامش را از آن ها دریغ می کند. با چشم های نگرانش همه جا را برای شکار صیادان عشق تیز و تیزتر، می کاود.

دو روز است که در عملیاتند ولی هنوز پاکسازی سنگرها تمام نشده است. هر چند بارش باران امکان بمباران هوایی را از دشمن ستانده ولی حرکت در گِل واقعاً برای بچه ها خیلی مشکل است.

گهگاه آنها را می بینم که پاهایشان لیز می خورد و با صورت در گِل می افتند.

میخواهم صدایش بزنم «مواظب باش، زمین نخوری….» اما انگار صدایم را نمی شنود. احساس می کنم که او نه خستگی این دو روز را که خستگی سیزده سال را به دوش می کشد.

شهدای شهرستان کازرون همه گمنامند هم شهدای انقلاب ، هم شهدای دفاع مقدس

در چهره مردانه اش، غم بزرگی موج می زند. خوب می دانم که دلش کانون آرزوها و دلبستگی هاست اما هیچ محبتی نمی تواند به بندش بکشد و وابسته ش کند انگار ازدلبستگی ها، نردبانی ساخته و تا قله وارستگی خود را بالا کشیده…..

صدای شلپ شلپ آب و گِل و خش خش برگهای نی زیر پاهایش مرا به خود می آورد. می بینم که باز هم حرکت کرده و به گوشه ای دیگر می رود مثل یک موج در تکاپوست.

لنگش پای راستش را از اینجا به وضوح می بینم. امروز تازه می فهمم که گلوله و خمپاره با آن چه کرده…

صدایش می زنم: آهای بی ادعا: مگر امروز پاهایت چقدر درد می کند که دیگر نمی توانی لنگیدن آن را باز پنهان کنی؟

اما انگار صدایم را نمی شنود. کمی پائین تر می آیم و سرم را تا نزدیکی گوش هایش می برم. می خواهم بگویم: راستی امروز زیارت عاشورایت را خوانده ای؟ اما پشیمان می شوم و حرفم درون دهانم می ماسد.

یادم می آید که هر روز با عبدالنبی حبیبی در گوشه خلوتی فرشتگان زیارت عاشورا را به پابوسی مولای عشق تا قرارگاه «اخلاص» پرواز می دادند از معبد حزب جمهوری تا جبهه ، همه جا با هم بوده اند. اما عبدالنبی که دیروز رفت و مسافر آسمانی شد.

در دل دعا می کنم خدا کند امروز زیارت عاشورایش را فراموش نکند.

مثل یک باز شکاری به هر طرف چشم دارد و هیچ چیز از نظرش دور نمی افتد. سرش را بالا گرفته و به نخلها می نگرد. زلال اشک در نی نی چشمانش می نشیند و پرده لرزانی را بر آن می کشد.

نمی دانم نخل ها چه نجوا می کنند که قلب بلورینش می شکند و ذکر «یا زهرا» را به استمداد تسلی می طلبد.

با دیدن جمعی از دوستان که به دور آتش حلقه زده اند، خوشحال شده، تبسمی بر لبش مهمان می شود.

فکر کنم از سلامت آنهاست که به وجد آمده. خوب می دانم که دل دریایی اش دیگر طاقت کشیدن فراق عزیزان را ندارد. از دیروز تا به حال روز سختی را گذرانده و کوچ غریبانه عبدالنبی حبیبی، عبدالحمید شهامت، حسن جمال زاده، حمد خورشیدی، اردشیر عبداللهی، علی میرزا اسکندری، خراسانی توانا و تازه آشنای صمیمی اش مسعود معلایی را به حسرت نشسته و دندان بر جگر ساییده.

خدا کند که بچه های تیپ المهدی دیگر …. خدا کند که محمدرضا نوبخت بماند. عبدالحمید توکلیان، محسن شیرافکن، محمدجعفر عسکری، غلام رجبی، علی رمضانی، محمدقلی دستان، ذوالفقار دستمزد، ابوالفتح شفیعی، سیدعابدین علمداری، محمد نبی مزارعی، کاظم رنجبر، حمید بردان، علی جوکار و حسین زاده دیگر سر و دست و پا ندهند.

خدا کند که دیگر باقر سلیمانی چون نخل تناوری در خاک نغلطد.

دعا می کنم که محمد قنبریان، حمیدرضا مردای، عبدالرضا نقیبی، عزت ا… محمدی، حسین طاهری و یل گردان کمیل، محسن خسروی را در بیابانهای جنوب گم نکنم.

خدا کند که سختی امروز طلایه دار سختی فردا و فرداها نباشد…..

با دیدن او، بچه ها صدایش می زنند. بیا کمی لباست را خشک کن….

با ورود او به جمع، گل سلام بر لبهای هر کدام شان جوانه می زند و باز هم صفا و شعف خاصی را با اکسیر وجودش در جمع می پراکند و فضا را از عطر محبتش عطرآگین می کند.

لحظاتی است که کنارشان نشسته اما خیسی لباسش خیلی بیشتر از آن است که گرما را به این زودی احساس کند.

قیافه مردانه اش را در شعاع رقصان شعله آتشی که به صورتش تابیده، مرور می کنم. دلم میخواهد جلو بروم و سلامش کنم. سلامی از جنس آب و آئینه، به عمق همان سلامی که شب قبل گفتم.

به کی؟!

به بسیجی غواصی که برای آخرین بار نگاه حقیرانه ای به دنیا کرد و مانند ماهی لیزی درون آب لغزید. اما هر چه منتظر ماندم برنگشت.

سلامی به تمنای دستی که به طناب وسط آب گره خورد تا به کمک آن از اروند وحشی بگذرد ولی آب طناب را پاره کرد و دست و مرد و طناب با هم رفتند و مرا در حسرت یک سلام وا گذاشتند.

سلامی به لبها و دهان آن نوجوان بسیجی که پس از زخمی شدن، آن را پر از خاک کرد تا از ناله او عملیات لو نرود.

به عهدی که آن دو بسیجی با هم بستند تا در صورت زخمی شدن یکی، دیگری سر او را زیر آب ببرد تا دشمن از عملیات آگاه نشود.

به رگ شیرین یلی که ناجوانمردانه از پشت سر، بریده شد.

به تک پاره های بدنی که درون قایق سرگردان مانده بود و قایق نه توان رفتن داشت و نه روی بازگشتن.

خواستم سلامش کنم اما دلم نیامد….

شعله های آتش تمام شده اما گرمای دلپذیر آن هنوز پابرجاست. دستی، دست مردانه اش را در دست می گیرد که :«عملیات تمام شد  و ما شهید نشدیم.»

به طرف صدا برمی گردد. با چشم های نافذ و همیشه محبوبش به صورت او نگاهی می اندازد. دستهایش را میان دو دست محبت خود می گیرد و با طمأنینه خاصی می گوید: عجله نکن، هنوز یکی دو ساعت دیگر مانده…. از شنیدن این کلام او، به خود می لرزم. یعنی؟! …..نه، نه…….

با پیام کوچش، سکوت عمیق و سنگینی بر جمع سایه می گسترد. او خود تکه چوبی در دست گرفته و روی زمین خط خطی می کند. دلم می خواهد این سکوت را بشکنم و مسیر حرف را عوض می کنم. می گویم: باز هم دارای نقشه عملیات آزادسازی بستان را که برای همیشه روی شکمت حک کرده ای، مرور می کنی؟! شاید بخندد و کومه های امید در دلم فرو نریزد. اما باز هم، متوجه حرف های من نمی شود.

به ساعتم نگاه می کنم. حدود 10 صبح است. هنوز چند سنگر، پاکسازی نشده، مانده.

انگار بالاخره گرما، به تنش نشست. دستش را به طرف قمقمه اش می برد تا با جرعه ای آب، لبی تر کند، اما خودش هم یادش نبود که قمقمه اش کی خالی شده….. بچه ها همه دست می برند تا از آب قمقمه خودشان سیرابش کنند. اما ….. یعنی چه؟ چرا همه قمقمه ها خالی است؟ انگار کسی از جایش برخاست. «بدهید بروم آب بیاورم، الان می آیم»…مثل تیر و شهاب از جایش می جهد و برای آوردن آب می دود. در دلم هزاران بار دعایش می کنم. الهی زود برگردد.

مدتی از رفتن جوان بسیجی برای آب گذشته است، اما هنوز خبری نیست.

نمی دانم او را چه شده، حال غریبی پیدا کرده، انگار در دل، خود را سرزنش می کند که …. کاش بچه ها نفهمیده بودند که چقدر تشنه ام. کاش….. و دردل دست به دعا بر می دارد، الهی که برای آب آور اتفاقی نیفتاده باشد و ….

از جایش برمی خیزد و اسلحه اش را نرم و سبک در دست می فشارد. به نیتش که نگاه می کنم، همه چیز را اسلحه می بیند. تفنگ، قلم، قدم حتی مقسّم غذا، کلمن آب، پرستاری از بچه ها و ….

تفنگش را محکمتر در مشت می فشارد و به عنوان جلودار، برای پاکسازی بقیه سنگرها عازم می شود. چقدر نرم و سبک می خرامد. بیست روز از بیست و چهار بهاری که زمین نذر بلندای قدش کرده است، می گذرد.چقدر مست می رود، نرم و سبک، بریده از همه چیز و همه جا، می خرامد و نیزارها باز زمزمه های واویلا قامت خم می کنند.

آنجا کیست؟-کجا؟-آنجا، آنجا؟-این ستاره به دوشها؟!-افسرند!-افسرند؟!!-افسر، افسر؟

دلم فرو می  ریزد. اینجا چه می کنند؟ چرا پشت سنگرها پنهان شده اند؟ مگر قصد تسلیم شدن ندارند؟

الله اکبر، چه تیربار آماده ای دارند. جواد، جواد، خدای من چرا نمی بیند؟ دست و پاهایم را گم کرده ام چرا او صدایم را نمی شنود؟ مواظب باش، مواظب…. اما… صدای شلیک رگباری، پهلویی، ندایی و شتابی. انگار باز هم فاطمه زهرا به طرف علقمه می دود. شاید دوباره صدای وای پسرم را بلند کند. خدا کند خانم، گوشه ای از چادر خاکی اش رابه صورت این عاشق شیفته اش بکشد.

پاهایی در اروند، در تقلاست و لبانی که هنوز آب در حسرت گرفتن آبرو از آن وامانده است و بالاخره با نخ عشق، آسمان را به زمین کوک می زند. سرنیزه را از لوله تفنگش جدا می کنم و بر نیزه شعاع خورشید، می کارم، تا با هر طلوع، باز هم جوانه بزند و فریاد برآورد که :لایوم کیومک یا ابا عبدا…

منبع: شاهد وب

دیدگاهتان را بنویسید