محل استقرار ما اردوگاه شماره 12 شهر تکریت بود، اردوگاهی با کمترین امکانات که عراقیها برای آنکه اسرا نتوانند از روزنههای فراوان این اردوگاه فرار نکنند، با دادن غذاهای مسموم، اسرا را مریض و بیمار کرده و در این فرصت، روزنههای موجود در این اردوگاه را مسدود کردند.
به گزارش سرویس «حماسه و دفاع» شهدای کازرون، به بهانه این ایام که مقارن است با سالروز ورود آزادگان به میهن، به سراغ چنگیز بابایی رزمنده دلاور لشکر ویژه 25 کربلا رفتیم که در سال 67 در اروندرود به اسارت دشمن درآمد و سند افتخار آزادگی را بر سینه دارد، در ادامه خاطرات او از نظرتان میگذرد.
در کردستان مستقر بودیم، یک شب به راه افتادیم تا با گذر از یک مسیر سنگلاخی و صعبالعبور، خود را به پایگاهی که نیروهای ما در آنجا مستقر بودند برسانیم، نیمههای شب به درهای رسیدیم و چون راه زیادی آمده بودیم و برای رسیدن به پایگاه هم مسافت زیادی را باید طی میکردیم، شب را در آن دره ماندیم، نخستینبار بود که به آن منطقه رفته بودیم و اطلاعی از وضعیت و چگونگی حضور کومولهها نداشتیم.
نیمههای شب صدای پرت شدن تکه سنگی را از بالای دره شنیدیم، با این که گمان میکردیم شاید برخورد پای حیوانات، باعث پرت شدن سنگ شده باشد اما به دستور فرماندهان که گفته بودند هر جنبندهای دیدید شلیک کنید، بهسمت بالای دره تیراندازی کردیم، با شروع تیراندازی، آتش رگبار از بالای دره شروع شد و ما که غافلگیر شده بودیم، بر شدت آتش خود افزودیم، این آتشبازیها تا بالا آمدن خورشید ادامه داشت و پس از آن بود که آنهایی که بالای دره بودند، بهسرعت منطقه را ترک کردند، وقتی خودمان را به بالای دره رساندیم، جنازه چند کوموله را مشاهده کردیم، بدون شک اگر آن تکهسنگ از بالای دره پرت نمیشد، با توجه به ناآشنایی ما نسبت به آن منطقه، غافلگیر میشدیم و همه نیروهای خود را از دست میدادیم.
* چگونگی اسارت
ماه رمضان سال 67 بود و من مسئول دسته گردان علیبنابیطالب لشکر ویژه 25 کربلا بودم، از خط مقدم تا اروند که نیروهای پشتیبان ما در آنجا مستقر بودند، 60 کیلومتر فاصله بود، آتش عراقیها لحظه به لحظه شدیدتر میشد و ما راهی جز عقبنشینی برای تجدید قوا و آمادگی برای حمله بعدی نداشتیم، گمان میکردیم تا زمانی که به اروند برسیم نیروهای کمکی میرسند و میتوانیم از دست عراقیها راحت شویم.
انتظارمان به سرانجام نرسید و چشمانمان را که باز کردیم، خود را در کنار اروند دیدیم، عراقیها به ما نزدیک میشدند و ما با دستان خالی و پاهای خسته کمکم خود را در چنگال آنها میدیدیم، بچههایی که به اروند رسیده بودند، با وجود خطرات فراوان این رود، تصمیم گرفته بودند با شنا کردن خود را نجات دهند، من هم که به اروند رسیدم با پیروی از بقیه نیروها خواستم با شنا کردن از دست عراقیها فرار کنم، نیروهای عراقی فاصله کمی با من داشتند و من آخرین نیروی ایرانی بودم که به اروند رسیده بودم، همین که پایم را داخل آب گذاشتم مورد اصابت قرار گرفتم و از ناحیه بازو مجروح شدم، دیگر نتوانستم شنا کنم و توسط عراقیها دستگیر شدم، آنها نیروهای ما را که از آنها فاصله گرفته بودند به رگبار بستند و همین باعث شد کسانی که به آنها نزدیکتر بودند خودشان را تسلیم کنند.
آنها پس از دستگیری و خلع سلاح کردن، ما را به خط کردند، نیروهای جوانتر را از میان ما جدا کردند و با قساوت هر چه تمامتر پیش چشمان ما آنها را به رگبار بستند، بعد از شهید کردن 20 نفر از بسیجیها، مجروحان را که من هم جزو آنها بودم به صف کردند، آماده تیراندازی بهسمت ما بودند، فرمانده آنها پشیمان شد و ما را بهعنوان اسرای جنگی به سمت اردوگاهها منتقل کردند.
* خیر مقدمگویی عراقیها
تعداد ما زیاد بود و آنها ماشین بزرگی که ما را از آن طریق جابهجا کنند، نداشتند شاید هم تعمداً این کار را کردند، ما را به نیروهای 7 نفره تقسیم کردند و سوار بر ماشینهای روباز جنگی از بصره بهسمت بغداد منتقل کردند، در طول مسیر این دو شهر، مردمی که نظارهگر ورود ما بودند، هر وسیلهای را که میتوانستند، بهسمت ما پرتاب کردند و اینگونه ورود ما به کشورشان را خیرمقدم گفتند و از ما استقبال کردند.
من زمانی که داشتم اسیر میشدم کارتهای شناساییام را داخل اروند رها کردم و به همین دلیل هنگام دستگیری خودم را «کمیل حسنی» معرفی کردم و تا پایان دوران اسارتم این راز را برای هیچ کدام از زندانیها برملا نکردم.
محل استقرار ما اردوگاه شماره 12 شهر تکریت بود، اردوگاهی با کمترین امکانات که عراقیها برای آنکه اسرا نتوانند از روزنههای فراوان این اردوگاه فرار نکنند، با دادن غذاهای مسموم، اسرا را مریض و بیمار کردند و در این فرصت، روزنههای موجود در این اردوگاه را مسدود کردند.
* خبر رحلت امام
در مدت اسارت و بهویژه از زمان حضور در این اردوگاه مشکلات و سختیهای فراوانی را متحمل شدیم، اما فکر بازگشت به کشور و ملاقات با امامی که برای پاسخ دادن به ندای آن پیر جماران راهی جبههها شده بودیم، تحمل این سختیها را برایمان آسان کرده بود، در تمام این اردوگاه فقط یک دستگاه تلویزیون بود که آن هم بهصورت نوبتی در اختیار اتاقهای اسرار قرار میگرفت و به همین دلیل ما از اطلاعات و اخبار روز دنیا، بیخبر بودیم، خبر فوت امام را که از زبان عراقی شنیدیم باور نکردیم و فکر کردیم آنها میخواهند با این کار، روحیه ما را تضعیف کنند، اما پس از آن که از تلویزیون دیدیم و فهمیدیم این خبر واقعیت دارد، دنیا روی سرمان آوار شد، نمیدانستیم باید چه کار کنیم، اسرا هر کدام یک گوشهای نشسته بودند و با قرآن و دعا خودشان را سرگرم میکردند، عراقیها وقتی اندوه و ناراحتی ما را دیدند تا چند روز اصلاً هیچ کاری با ما نداشتند.
* ممنوعیت نماز
پس از گذشت مدتی از انتقال ما به این اردوگاه، عراقیها خواندن نماز را ممنوع اعلام کردند، یکی از اسرا پس از اعلام این مطلب، بلند شد و با فریاد گفت: «ما برای اسلام مبارزه میکنیم، چگونه از ما توقع دارید نماز نخوانیم؟»، سپس بلند شد و با همان شور و هیجان شروع به خواندن نماز کرد، عراقیها که این صحنه را دیدند با عصبانیت به سمتش حمله کردند و با قساوت هر چه تمامتر جلوی چشمان بقیه اسرا، دو دستش را شکستند، ما که این حرکت وحشیانه را دیدیم طاقت نیاوردیم و با صدای بلند اعتراض کردیم، عراقیها هر چه داد و فریاد زدند و به ما حمله کردند ما مقاومت کردیم و با وجود تحمل شکنجههای آنان، در اردوگاهی که خواندن نماز فرادی، ممنوع بود، نماز را بهصورت جماعت اقامه کردیم.
تحمل سختیها و شکنجههای دوران اسارت برای همه مقدور نبود و منافقین از این فرصت برای جذب این نیروها استفاده میکردند، در این میان، یکی از بچههای سوادکوه به من گفت: «میخواهم به سازمان مجاهدین خلق ملحق شوم».
برخورد تندی با او کردم و گفتم اگر این کار را انجام دهی دیگر باید دور بازگشت به ایران را خط بکشی، دیدم هر چه میگویم در او اثر نمیکند، ناچار شدم چند سیلی محکم به او زدم اما هیچ فایدهای نداشت، بعد از آزادی، این داستان را برای پدر و مادرش تعریف کردم و گفتم که من همه تلاشم را انجام دادم حتی از سیلی زدن به او هم مضایقه نکردم اما نتوانستم او را به ماندن متقاعد کنم.
گفته بودم که موقع اسیر شدن، کارت شناساییام را به اروند سپردم و با بدنی مجروح به خاک عراق و اردوگاه تکریت منتقل شدم، نمیدانم این صحنهها را چه کسانی دیدند، کارت شناساییام را پیدا کردند، یا نه نمیدانم … مدتی که از اسارتم گذشت مرا با عنوان مفقودالاثر معرفی کردند و لباسهایم را با این استدلال که اروند مرا در خود گرفته است دفن کردند، تا سه سال برایم مراسم ختم و سالگرد میگرفتند، سنگ قبر مزارم را هم به زیبایی آماده کردند، در آستانه برگزاری مراسم چهارمین سالگردم آزاد شدم و در میان بهت و تعجب، در میان استقبال پرشور همشهریانم به خانه بازگشتم.
فارس