کلی نیرو بودیم و یک روحانی گردان، که باید به همه ی چادرها و گروهان ها سرکشی می کرد و در حد یک چایی خوردن هم که شده، دل بچه ها را به دست می آورد.
برای ناهار و شام برنامه ی خصوصی نداشت، هر کجا می رسید و سفره پهن بود، آستین ها را بالا می زد و به قول خودش داخل گود می شد.
فبل و بعد از غذا مثل همه جا برنامه ی دعا داشتیم، دعای دوره ای. یکی از خدا چیزی می خواست و حاضرین و خاضرین الهی آمین را می گفتند.
حاجی آن روز میهمان ما بود. کنار او شهردار وقت! نشسته بود که حرف درست و حسابی بلد نبود و اگر هم بلد بود نمی زد. نوبت چرخید تا به او رسید.
دست هایش را به غایت بلند کرد و به زبان اهل دعا و حالت متضرعانه ای، بدون رودربایستی گفت: خدایا این چادر بغل ها را آدم کن! بعد رو به حاجی کرد که: حاجی درسته که میگن دعا در غیاب برادر مومن زودتر اجابت میشه.؟
برگرفته از کتاب ( تبسم رزمندگان )