در خاطرهای دیگر از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا از شوخیهای جبهه به خاطرات رحیم کابلی رزمنده گردان حمزه سیدالشهدا (ع) این لشکر میپردازیم که وی میگوید: خاطرهای که میخواهم تعریف کنم برمیگردد به اتفاقی که فرمانده گردان ما «حمزه سیدالشهدا (ع)» ـ سردار شهید صادق مکتبی ـ برای من تعریف میکرد.
به گزارش سرویس «حماسه و دفاع» شهدای کازرون، صادق میگفت؛ سال 62، توی خط پاسگاه زید مستقر بودیم، ماهها گذشته بود و از عملیات خبری نبود، بچهها هم مدت زیادی بود که به مرخصی نرفته بودند، زمزمه شروع عملیات دیگری هم بین واحدها پیچیده بود، خلاصه بچهها تو دو راهی گیر کرده بودند؛ «آیا عملیاتی در راه هست یا نه؟ تکلیف مرخصیها چه میشود؟».
در همین اوضاعاحوال بود که بچهها تصمیم گرفتند بروند پیش فرمانده گردان، صادق مکتبی و تکلیفشان را روشن کنند، تو بین بچههایی که آن روز جمع شده و آمده بودند توی سنگر، پدر فرمانده گردان هم بود، نسبت پسر و پدری این دو تا را خیلی از بچهها نمیدانستند جز چند نفر.
بچهها همه منتظر بودند، فرمانده گردان بیاید، چند دقیقهای گذشت، صادق مکتبی با همان ابهت همیشگیاش وارد سنگر شد، همه به احترام فرمانده از جایشان بلند شدند، پدر صادق هم مثل بقیه بلند شد، صادق با تواضع از بچهها خواست که بنشینند، بعد هم یکییکی شروع کردند به بیان مشکلاتشان. یکی گفت؛ «من تو روستا زمین کشاورزی دارم، باید بروم آنجا را آباد کنم». یکی میگفت؛ «بچهام مریض شده، زود باید برای دوا درمانش بروم شهرستان و …».
صادق هم خوب به حرفهاشان گوش میداد و جوابهایی که لازم میدانست را حواله درخواستهاشان میکرد، نوبت به پیرمرد رسید، بدون اینکه از نسبت خودش چیزی بگوید، رو به فرمانده کرد و میگوید: «حاج آقا! من دو تا از بچههام تو جبهه هستند، زن پیری هم دارم که چند وقتی است، کسالت دارد و باید تا دیر نشده بروم گرگان و ببرمش دکتر، اگر اجازه بفرمایید بروم مرخصی».
شرایطی که تو منطقه بود و ملاحظات دیگری که هیچکدام از نیروهای عادی نمیدانستند و فقط فرمانده از آن اطلاع داشت، همه و همه باعث شد با بیشتر درخواستها موافقت نشود، با درخواست پیرمرد گردان هم مثل بیشتر درخواستها موافقت نشد.
بعضیها که حالشان از قبول نشدن خواستهشان گرفته شده بود، بعد از خداحافظی از سنگر رفتند بیرون؛ پیرمرد که چشم دوخته بود آخرین رزمنده از سنگر برود بیرون، به محض خارج شدن آخرین نفر از سنگر، رفت سراغ فرمانده و گفت؛ «فلانفلان شده! حالا برای من فرماندهبازی در میآری؟ یعنی میخوای بگی، متوجه نشدی زنی که میگفتم مریض هست، مادرت هست؟ دو تا بچههایی که گفتم، تو جبهه هستند، یکیش خود تو هستی؟ حالا کارت به جایی رسیده خودت رو به ندانمکاری میزنی و میگویی با توجه به شرایطی که تو جبهه هست، نمیشود به مرخصی رفت، یالّا کاغذ در بیار و تا کتکت نزدم با مرخصیام موافقت کن».
بعد هم کلی بد و بیراه، نثار فرزند فرماندهاش کرد، فرمانده هم که عصبانیت پدرش را دید، زد زیر خنده