به یاد اسرای شهید

سردار باقرزاده: پیکر 121 شهید دفاع مقدس وارد کشور می شود

13931262 photoshohadayekazeroonخاطره ای که فکرم را مشغول کرده بود، یاد رزمنده ای بود که تختش در گوشه ی سالن بیمارسان قرار داشت. موج انفجار او را گرفته و همه چیز را از یاد برده بود. قادر به صحبت کردن نبود. ولی دائماً آیه ی روح بخش «ایک نعبد و ایاک نستعین» بر زبانش جاری می شد.

 

شهدای کازرون،  یک روز صبح دکتر برای معاینه  به آنجا امده و دستور داد پانسمان دستم را باز کنند. تا آن لحظه از وضعیت دست هایم خبر نداشتم، فقط احساس می کردم که جراحاتی برداشته است، اما وقتی که پانسمان دو دستم باز شد، متوجه قطع انگشتان هر دو دستم شدم. انتظارش را نداشتم. سخت به فکر فرو رفتم. پانسمانچی که متوجه تغییر حالم شده بود، پرسید: «از اینکه انگشتانت قطع شده ناراحتی؟» فوراً خودم و افکارم را جمع و جور کردم و جواب دادم: «نه!»

با تعجب پرسید: «چرا؟» گفتم: «به جبهه آمده بودم تا در این راه جانم را بدهم ولی خداوند همین مقدار را پذیرفت. من هم راضی به آنچه هستم که خداوند برایم می پسندد.»

از چهره اش معلوم بود که هضم و تحلیل این موضوع برایش مشکل و یا غیرممکن است. سری جنباند و به پاک کردن زخم ها پرداخت.

روز ۱۴ اسفند بود که چند نفری از جمله من و سه نفر دیگر را برای انتقال به اردوگاه آماده کردند. چون جو اردوگاه برایم ناشناخته  بود، قلباً تمایلی برای رفتن به آنجا نداشتم. البته تا حدی از وضعیت اردوگاه شنیده بودم. آنجا محلی بود برای نگهداری دسته جمعی اسرا؛ و شنیده بودم که عراقی ها در آنجا اسرا را اذیت می کنند.

در این زمان خاطرات مدتی را که در این بیمارستان بستری بودم، در ذهنم مرور می کردم. خاطره ای که فکرم را مشغول کرده بود، یاد رزمنده ای بود که تختش در گوشه ی سالن بیمارسان قرار داشت. موج انفجار او را گرفته و همه چیز را از یاد برده بود. قادر به صحبت کردن نبود. ولی دائماً آیه ی روح بخش «ایک نعبد و ایاک نستعین» بر زبانش جاری می شد. ولی نتوانسته بود اسم خود را بگوید  تا در جایی ثبت شود. چند روز بعد وقتی به اردوگاه منتقل شدم شنیدم که بر اثر شدت موج گرفتگی شهید شد. مبهوت بودم. راستی این چه حکمتیست که باعث می شود انسان همه چیز خود را به استثنای جمله ی «ایاک نعبدو ایاک نستعین» به فراموشی بسپارد؟

یاد آن دوست اصفهانی ام افتادم، کسی که به خاطر شدن جراحت مدت زیادی از نوشیدن آب که برایش خیلی خطرناک بود، منع شده بود، ولی این منع فقط در شعار بود. عراقی ها برایش آب آوردند و او که از فرط تشنگی عذاب می کشید، عملاً تشویق به نوشیدن آب شد. با نوشیدن آب و بعد از مدت کوتاهی به سوی شهدای دیگر پر کشید.

خاطرات زیادی به ذهنم می آمد، هر چند که گذشت سه هفته برای داشتن خاطره های زیاد خیلی کوتاه بود ولی عراقی ها در مدت جنگ موفق شده بودند که حتی لحظات زندگی یک اسیر را با اذیت و آزار رساندن به او و همرزمانش، مملو از خاطرات تلخ کنند.

 

راوی: آزاده جعفر ربیعی

 

دیدگاهتان را بنویسید