برگی از۲۶ماه اسارت یک آزاده

13931287 photoshohadayekazeroonاز لای درب نگاه کردم دیدم دو نفر عراقی ماشین خود را می شویند. صدا زدم و گفتم: یا اخی ! یا سیدی! من الما! که دو عدد قوطی زنگ زده داخل دستش بود. سه انگشتم بیرون رفت و او هم می ریخت روی دستم کمی گلویم خیس شد و…

 

شهدای کازرون، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده احمد پاداشیان است:

زمانی که ما را به عنوان اسیر وارد اردوگاه عراق کردند شب ساعت ۵/۱۲ بود حدوداً ۱۵۰۰ نفر درون سوله بود. ما خسته و کوفته و جای خواب هم داخل سوله نبود. پر از آب و خون اسرای زخمی بود که خودم نیز یکی از آن ها بودم. بالاخره یک جای تقریباً خشک پیدا کرده و تا سر روی زمین گذاشتیم خوابمان برد. ساعت ۸ و نیم صبح بود که از شدت تشنگی از خواب پردیم دیدم که زیر پایم خیس عرق شده، دنبال آب گشتم که دیدم برادران یک تکه شیلنگ را داخل آب جوش زدند و اگر ۱۰۰۰ نفر داخل بود هزار جا را سوراخ می کردند و مک می زدند.

از لای درب نگاه کردم دیدم دو نفر عراقی ماشین خود را می شویند. صدا زدم و گفتم: یا اخی ! یا سیدی! من الما! که دو عدد قوطی زنگ زده داخل دستش بود. سه انگشتم بیرون رفت و او هم می ریخت روی دستم کمی گلویم خیس شد و بچه ها با صدای بلند زدند به درب و دیوار، مرگ بر صدام شروع شد و عراقی ها ما را انداختند بیرون. شن ریخته بودند مثل آتش پاهای ما می سوخت و آن ها هم آب می پاشیدند ولی آب به ما نمی دادند.

از ساعت ۹ صبح در محوطه زیر آفتاب سوزان عراق بودیم تا ساعت ۴ عصر، ساعت ۴ عصر مجدداً ما را داخل سوله های گرم بردند یک تانکر آب گذاشته بودند و ما هم آب را باز کردیم حمام کردیم و لباس هایمان را شستیم ولی متأسفانه همان آب باعث وجود لجن داخل آسایشگاه شد و کرم زد، نه جای خواب ونه سرویس بهداشتی داشتیم. همان جا همه خواب رفتیم حتی زیر انداز و روانداز نداشتیم. تا دو ماه روی کف سیمانی می خوابیدیم، بعد از دوماه یک تخته پتوی سربازی و یک لیوانی چدنی به ما دادند. ماهی یک بار ۲ لیتر آب برای حمام می دادند و سر و صورت خود را با شیشه اصلاح می کردیم.

یک افسر عراقی حدود یک ماه، هر روز می آمد و می گفت: امروز وفردا همه آزاد می شوید. تا این که من یک روز با کفش به صورتش زدم چون همه ی بچه ها با شرت بودند و لباس نداشتیم هر چه گشت نفهمید کی او را زده به همین خاطر تا دو روز به بچه ها غذا ندادند و ما را خیلی اذیت کرد اما او رفت و دیگر نیامد.

 

مدت حضور در جبهه: ۲۸ ماه

مدت اسارت:۲۶ ماه

تاریخ و محل اسارت:۳۱/۴/۶۷

تاریخ آزادی از اسارت:۲۱/۶/۶۹

 

دیدگاهتان را بنویسید