آن سوی خاکریز/ سوسنگرد: آذرماه سال 1360

1392 43 2علی پور تازه یادش آمد که گرسنه است که زیر باران ایستاده. رفت به سراغ سنگر تدارکات و کیسه نانی که در آن بود، ناگهان صدای مسلسل دوباره بلند شد. علی پور فریاد زد یا حسین و کنار سنگر تدارکات بر زمین افتاد.

 

شهدای کازرون، باران می بارید و بوی خاک به مشام می رسید. ابرها غرش می کنند و طبل جنگ آسمان به گوش می رسد. شب از نیمه گذشته در سنگر نگهبانی زیر هویزه در دویست متری عراقی ها زمین گیر شده ایم. نادر سر در جبین فرو برده (شهید نادر دبستانی) و در دریای خیال خود گم شده، می شود تمام زیارت عاشورا را در چشمانش خواند او در حصر آبادان شهید شده بود (شهید زنده) و حا لا نزدیک هویزه پشت رودخانه نیسان در این شب طوفانی تا گلو در روضه فرو رفته بود.

به خود نگاه می کنم از پوتین هایم آب بیرون می زند و لباسی که از خیسی کاملا به تنم چسبیده یاد شعری که در دبستان می خواندم افتادم، (باز باران با ترانه، با گوهر های فراوان…..) به نادر نگاه می کنم و می گویم: نادر جای زخم سینه ات چطور است، آهی می کشد و می گوید: هرکه عشقش بیش، زخمش بیشتر، میدانید در حصر آبادان سینه نادر با ترکش خمپاره مجروه شده بود. و هنوز خوب نشده بود، باد سردی می وزید و باران که زمین را میدان جولان خود گرفته بود.

خمپاره ی 120 پشت خاکریز فرود آمده و با صدای مهیبی منفجر شد سرم را پشت گونی پر از خاک پنهان می کنم ولی نادر بی حرکت به هویزه نگاه می کند. می گویم: امشب تو را چه شده آهی می کشد و می گوید: عجب دلم تنگ شده نمی دانی من ناظر پر شدن گودال های زمین از اجساد هزاران برگ بی گناه بودم در شعیتیه، در آبادان. در دهلاویه آه یاد قدرت بخیر یاد اکبر، رضا، (شهیدان:قدرت بهبود، اکبر یزدانی و غلامرضا بستانپور) خدایا! خود را کودک جامانده ای از قافله می بینم و یا چون یوسفی که به اسارت چاه ها و بازار برده فروشان گرفتار است.

گلوله آرپی جی از بالای سرمان گذشت و پشت سنگر تدارکات منفجر شد. تانکر آب سوراخ شده بود و آب خوردن بچه ها داشت به زمین می ریخت و باران که بشدت می بارید نادر داشت آرام، آرام گریه می کرد، و به باران که صورتش را با اشک هایش می شست، گفتم: راستی نادر فکر می کنی از اینجا تا کربلا چقدر فاصله است. چشمانش را به دور دست ها دوخت و گفت: راهی نیست یک ” تکبیره الاحرام “. در این لحظه علی پور از سنگر بیرون آمد با لبخد همیشه گی اش که بر لب داشت. آر پی جی زن بچه های عاشورای 59 سوسنگرد در محاصره عراقی ها، آن روز در کوچه پس کوچه های سوسنگرد با آر پی جی غوغایی کرد. سلام کرد و گفت: آه به پا خیزید ای نوادگان سلمان که هلهله ی قبایل وحشی استکبار، خواب عاشقانه کودکانمان را بر آشفته بر خیزید ای خویشاوندان ابوذر که کاخ نشینان چپاول چشم به نقدینه ی معنوی کوخ هایمان دوخته اند.

بت ها ترانه می خوانند و پرده داران کعبه پرستندگان شیطانند. رگبار مسلسل آسمان بالای سرمان را شکافت.مسلسل چی عراقی ها امشب خواب زده شده حتما او هم مثل ما در زیر باران به دریای اندیشه های خود فرو رفته و دارد با آرزوهایی که در دل داشته و اینکه در پشت این خاکریز بر باد رفته می بیند می جنگد، و هر از گاهی برای فرار از آن و بیرون آمدن از این حال و هوا دست به ماشه مسلسل می برد، ودق دلی خود را بر سر آن خالی می کند.

گلوله ی خمپاره شصت نزدیک ما فرود آمد و نا خود آگاه خود را روی زمین انداختیم، در گل و لای فرو رفتم دیگر رمقی برایم نمانده بود، نزدیک به سه ساعت در زیر رگبار باران و گلوله ماندن رو به نادر کردم، و گفتم: امشب آسمان هم با ما جنگ دارد.

علی پور تازه یادش آمد که گرسنه است که زیر باران ایستاده. رفت به سراغ سنگر تدارکات و کیسه نانی که در آن بود، ناگهان صدای مسلسل دوباره بلند شد. علی پور فریاد زد یا حسین و کنار سنگر تدارکات بر زمین افتاد. با نادر از سنگر بیرون پریدم و رفتیم بالای سر علی پور، از پهلویش خون فواره می زد، نگاهی به ما کرد و یک لبخند و رفت و ما بهت زده به او نگاه می کردیم، هوا سرد است و با ران می بارد و صدای رگبار مسلسل که به گوش می رسد/ تمام

نویسنده:رزمنده جانباز اصغر شجاعی

دیدگاهتان را بنویسید