آمبولانس غرق شده و نوحه‌های تکراری

آمبولانس غرق شده و نوحه‌های تکراری

آمبولانس غرق شده و نوحه‌های تکراری من و شهید «حسن مقدم» درون یک چادر کنار هم می‌خوابیدیم. شبها به شدت سرد بود و بیشتر زمان‌ها هم باران می‌بارید. خوشبختانه حسن شب‌ها، نماز شب می‌خواند و پتویش را روی من پهن می‌کرد بعد از آن تازه یک مقدار گرم می‌شدم و خوابم می‌برد…

 

 

شهدای کازرون، جعفر طهماسبی یکی از رزمندگان «لشکر 10 سیدالشهدا(ع)»دوران هشت سال دفاع مقدس است. او باروایت خاطره‌ای از چپ شدن یک آمبولانس در رودخانه‌ای در جبهه غرب کشور می‌گوید: دهه اول محرم سال 1363 برای عزاداری در پادگان ابوذر ماندیم و پس از پایان این این دهه شهید «نوریان» رزمندگان تخریب‌چی را جمع کرد و برای مین گذاری در پایین یکی از ارتفاعات اطراف سرپل‌ذهاب برد چرا که ضد انقلاب توانسته بود از این قسمت راه نفوذی پیدا کند.

محل استقرارمان کنار یک قبرستان بود. دو چادر برپا کردیم و روزها برای پاکسازی میدان مین می‌رفتیم. در این میدان چند نوار از مین «TX50» وجود داشت که شهید «اربابیان» مسئولیت پاکسازیش را بر عهده داشت.تا ظهر مین‌ها جمع کرده و در شب هم هما‌ن‌ها را مقابل دشمن می‌کاشتیم.

من وشهید «حسن مقدم» درون یک چادر کنار هم می‌خوابیدیم. شبها به شدت سرد بود و بیشتر زمان‌ها هم باران می‌بارید. خوشبختانه حسن شب‌ها نماز شب می‌خواند و پتویش را روی من پهن می‌کرد بعد از آن تازه یک مقدار گرم می‌شدم وخوابم می‌برد.

یادم می‌آید که دهه سوم محرم بود و ما هرشب داخل چادر عزاداری داشتیم. تقریبا من و حسن مقدم هرچه نوحه و شعر از حفظ بودیم می‌خواندیم تا اینکه روزی به شهید نوریان گفتم:«برادر عبدالله این بار پادگان ابوذر رفتی سواد ما را هم با خودت بیاور.» آن زمان دفتر شعر و نوحه‌ام داخل جعبه مهماتی بود که وسایلم را داخلش می‌گذاشتم. برادر عبدالله قول داد که دفتر را بیاورد و من هم منتظر بودم.

در همین حین شهید مقدم گفت: «فردا به پادگان ابوذرخواهیم رفت و من هم به حسن سفارش کردم که حتما جعبه وسایل من را هم بیاورد.» از مقر ما تا پادگان ابوذر رفت و برگشت یک نصف روز زمان می‌برد. بچه‌ها رفتند و غروب برگشتند. من هم دلم خوش بود که لااقل امشب یک شعر و نوحه جدید برای همرزمان خواهم خواند. غروب بچه‌ها رسیدند اما با آمبولانس آمدند و لباسهایشان خیس و گلی بود. شهید نوریان داشت از سرما می‌لرزید. خوشبختانه «مرتضی شعبانی» از همرزمان‌مان در آن موقع با خودش یک دوربین داشت و توانست چند تصویر از مراحل نجات آنها را ثبت کند تا برای ما از این شهیدان به یادگار بماند.

من یک پتو برداشتم و سمتش دویدم. حاجی پتو را گرفت و روی سرش انداخت.گرم که شد رو به من کرد وگفت: «بچه مرشد! سوادت رو آب برد.» من تعجب کردم و گفتم: «سوادم!!!!» گفت: «آره همان جعبه مارگیری که وسایلت داخلش بود به رودخانه دادیم.» من که تعجبم زیاد شده بود از حسن مقدم پرسیدم: «وسایل من را آوردی؟» حسن با خنده گفت: «برادر عبدالله همینو داره توضیح میده.» و ادامه داد که با ماشین وارد رودخانه شدیم. خواستیم عبور کنیم که آب ماشین را چپ کرد و وسایل را آب با خودش برد. به حسن گفتم: «مگه تو مرده بودی؟از آب می‌گرفتیش.» جواب داد: «شدت آب آنقدر زیاد بود که وانت را هم با خودش برد. توقع داشتی جعبه 20 کیلویی رو نبره؟!»

آن شب بعد از نماز و عزاداری با نوحه و شعرهای تکراری من،شهیدان حسن مقدم و عبدالله نوریان، مو به مو حکایت گرفتار شدن و غرق شدن ماشین در رودخانه را تعریف کردند. برادر عبدالله که به همه اتفاقات با دیده عبرت نگاه می‌کرد،گفت: «یک لحظه احساس کردم کارم تمام است و اکنون آب رودخانه من را با خودش خواهد برد و داخل آب خفه خواهم شد. در آن لحظه به یاد این آیه قرآن افتادم که می‌گوید: فَإِذَا رَکِبُوا فِی الْفُلْکِ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصِینَ لَهُ الدِّینَ فَلَمَّا نَجَّاهُمْ إِلَی الْبَرِّ إِذَا هُمْ یُشْرِکُونَ. به خودم گفتم بیچاره اگر خدا نجاتت بده، بنده شاکر هستی یا باز به خانه اول باز می‌گردی؟ آن جا با همه وجودم می‌گفتم یا علی یا حسین.»

 

دیدگاهتان را بنویسید