امان از دست عمو حسین

13931349 photoshohadayekazeroonخیلی‌ با صفا بود. آن‌ طور که‌ خودش‌ می‌گفت‌ بچه‌ چهارراه‌ مولوی‌ تهران‌است‌. باور نمی‌کردم‌، مگر اینکه‌ توی‌ عملیات‌ روحیاتش‌ را دیدم‌. خدا وکیلی‌کَکش‌ نمی‌گزید. با همان‌ اخلاق‌ «داش‌ مشدی‌» و لوطی‌ منشش‌. چطوری‌؟بفرمائید:

Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!

 

 

شهدای کازرون، اوج‌ عملیات‌ والفجر هشت‌ بود. در منطقه‌ کارخانه‌ نمک‌، جاده‌ فاو ـ ام‌القصر مستقر بودیم‌ و چشم‌ انتظار دویست‌ ـ سیصد تانکی‌ که‌ مثل‌ لاک‌ پشت‌در جاده‌ رو به‌ رو می‌خزیدند و جلو می‌آمدند. خمپاره‌ و کاتیوشا هم‌ که‌ تادلتان‌ بخواهد می‌بارید. خستگی‌ امانمان‌ را بریده‌ بود. خستگی‌، تشنگی‌ وگرسنگی‌.
دیدن‌ قیافه‌ عمو حسین‌ همه‌ را به‌ خنده‌ واداشت‌. پدر آمرزیده‌ یک‌ سینی‌بزرگ‌ دستش‌ بود که‌ داخل‌ آن‌ چند بشقاب‌ فلزی‌ قرار داشت‌. مثل‌ کسانی‌ که‌جهیزیه‌ می‌برند؛ جلو که‌ آمد، دیدیم‌ داخل‌ بشقابها یک‌ پرس‌ «اُملت‌» خوش‌مزه‌ و مَلَس‌ وجود دارد. به‌ هر دو نفر که‌ می‌رسید، یک‌ بشقاب‌ همراه‌ یک‌ تکه‌نان‌ عراقی‌ می‌داد.
حتی‌ «صفرخانی‌» فرمانده‌ گردان‌، مات‌ مانده‌ بود که‌ این‌ غذا از کجا آمده‌است‌. همه‌ به‌ طرف‌ سنگر عمو حسین‌ هجوم‌ بردیم‌. خیلی‌ باحال‌ بود. درحالی‌ که‌ بچه‌ها سنگرهای‌ عراقی‌ را به‌ دنبال‌ نارنجک‌ و موشک‌ آرپی‌ جی‌می‌گشتند، عمو حسین‌ یک‌ چراغ‌ والور نفتی‌ ـ که‌ از شانس‌ خوبش‌ پر از نفت‌بود ـ همراه‌ با چند بشقاب‌ پیدا کرده‌ بود. همین‌ شده‌ بود انگیزه‌ که‌ زیر آن‌آتش‌ خمپاره‌ آنقدر بگردد تا یک‌ جعبه‌ تخم‌ مرغ‌، چند کیلو گوجه‌ فرنگی‌ ومقداری‌ روغن‌ و نان‌ از داخل‌ سنگر فرماندهی‌ لشکر عراقیها پیدا کند.
بعد از عملیات‌ والفجر هشت‌ دیگر عمو حسین‌ (حسین‌ کروندی‌) راندیدیم‌. هر کس‌ او را دید به‌ بچه‌های‌ گردان‌ شهادت‌ هم‌ خبر بدهد. یادش‌بخیر هر جا هست‌ در پناه‌ حق‌ مصون‌ باشد.

حمید داودآبادی