وعده های توخالی زندانبانان

13931288 photoshohadayekazeroonاوضاع غذا خیلی نا مناسب بود و علاوه بر این که مقدار خیلی ناچیز بود، کیفیت بسیار پایینی داشت؛ وقتی هم این مشکلات را به مسئولان زندان منتقل می کردیم، با وعده های تو خالی از انجام خواسته های ما طفره می رفتند.

Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!

 

شهدای کازرون: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده سعید اسدی فر است:

یک روز مسئول اتاق ما ـ علی قیاده ـ با خوشحالی وارد اتاق شد و گفت: «حمام برقرار شده. هفت نفر آماده بشن برای حمام.» چون تا آن زمان حمام نرفته بودم، با شش نفر از هم اتاقی هایم آماده ی رفتن به حمام شدیم.

از قبل شنیده بودم که در زندان مرکزی حمام هست. حمام در قسمت پایین چشمه قرار داشت که مثل یک غار در دل تپه دهان باز کرده بود. از چند پله پایین رفتیم تا وارد رختکن شدیم. اتاقک حمام حدود چند متر بود. دیوار ها و کف حمام سیمانی بود و سقف آن را با تیرک ها ی چوبی درست کرده بودند. در سقف حمام روزنه ای بزرگ بود که شیشه نداشت و از آن، روشنایی به داخل حمام می آمد و بخار حمام بیرون می رفت. در پشت بام حمام موقع حمام کردن زندانیان، دو نگهبان مسلح مراقب زندانیان بودند.

روی ارتفاع خاک ها، چند بشکه ی ۲۲۰ لیتری قرار داشت که زیر آن ها آتش روشن می کردند و آب جوش به وسیله ی لوله ها به داخل حمام هدایت می شد. آب سرد هم به همین شیوه وارد حمام می شد. آماده کردن حمام و آوردن چوب از جنگل، بر عهده ی زندانیان بود. قبل از ورود به رختکن، کاک سوران مسئول تدارکات به هر هفت نفر ما دو تا خود تراش و به هر یک تیغ و یک عدد صابون کوچک  داد و گفت: «تیغ ها و خود تراش ها رو پس از استفاده باید پس بدین؛ از حالا یک ساعت وقت حمام دارین.»

همین که وارد رختکن شدیم، حبیب به دور و بر و پشت بام نگاه کرد؛ سپس آهسته به هر کدام از ما یک عدد سیب زمینی پخته داد و گفت: «ببرین داخل بخورین، مواظب باشید نگهبان نبینه.» از حبیب تشکر کردیم و با ولع سیب زمینی ها را خوردیم. بدون توجه به مشکلاتی که ممکن بود برایم پیش بیاید، پانسمان زخم ها را باز کردم و پس از چند ماه، بدنم را شستم. پس از حمام، چون هوا خیلی سرد بود، سریع به زندان برگشتیم.

حبیب و برادرش محمد، مسئول آماده کردن حمام بودند؛ در عوض، از شستن ظرف و نظافت اتاق ها معاف بودند. با انباردار هم همکاری می کردند و از داخل، ذخیره ی چوب هایی که مخصوص پیش مرگان بود، چوب می آوردند. آن ها سیب زمینی را از انبار یا از قسمت تدارکات بلند کرده بودند.

بیش تر زندانیان موقع بیگاری هر کجا تکه نانی یا گوجه گندیده ای یا مقدار برنج خشک پس مانده ی خانواده های پیش مرگان را می دیدند، یا خودشان می خورند یا پنهانی برای رفقا می آوردند؛ چون همیشه گرسنه بودیم.

اوضاع غذا خیلی نا مناسب بود و علاوه بر این که مقدار خیلی ناچیز بود، کیفیت بسیار پایینی داشت؛ وقتی هم این مشکلات را به مسئولان زندان منتقل می کردیم، با وعده های تو خالی از انجام خواسته های ما طفره می رفتند. هر بیست روز یک بار یک بز می کشتند و به ما  چلو خورش می دادند؛ البته اسمش چلو خورش بود، چون اولأ به هر نفر یک دو یا قاشق بیش تر آب خورش نمی رسید، ثانیاً این خورش اصلاً گوشت نداشت و حتا بوی گوشت هم به مشام ما نمی رفت. برنج هم خشک و نیمه پخته بود و به هر نفر سه یا چهار قاشق می رسید.