معجزه در غربت

1393 3 photoیک شب حالش دگرگون شده تب و لرز عجیبی به او دست می دهد. بچه ها پیشانیش را با دستمال می بندند و بر رویش پتو می اندازند. بعد خود او تعریف کرد که نیمه های شب حالم خیلی خراب شد…

Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!

 

 

 

 شهدای کازرون، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده نصرالله کبابیان است:

چند روزی بود که صحبت از شفای یکی از بچه های معلول در آسایشگاه سه «ملحق» بود. تا اینکه یکی از بچه ها به نام  «سیدرضا» آمد و قضیه را این طور بازگو کرد: «این بنده خدا دو پایش لمس شده بود و به کمک بچه ها به دستشویی و این ور و آن ور می رفت. بنده خدا از این که بچه ها کارهایش را انجام می دادند خیلی ناراحت بود و همیشه، از خدا یا شفایش را می خواست و یا شهادتش را.

 یک شب حالش دگرگون شده تب و لرز عجیبی به او دست می دهد. بچه ها پیشانیش را با دستمال می بندند و بر رویش پتو می اندازند. بعد خود او تعریف کرد که نیمه های شب حالم خیلی خراب شد؛ در حال خودم نبودم که دیدم دو آقای نورانی که همانند گل، خوشبو بودند به من نزدیک شدند. تعجب کردم؛ آنها را تا به حال ندیده بودم؛ می خواستم بلند شوم اما نتوانستم. آن دو آقا خیلی آرام و ملایم به من گفتند: بلند شو! برای چی دراز کشیده ای؟ گفتم: نمی توانم، پاهایم حرکت نمی کنند و من به کمک بچه ها به این طرف و آن طرف می روم. یکی از آن دو چهره نورانی بار دیگر تکرار کرد:

بلند شو! چرا دستمال به سرت بسته ای؟ بازش کن! گفتم آقا سرم درد می کند حالم خوش نیست. بگذارید به حال خودم باشم. شما کی هستید؟

یکی از آنها آمد و دستش را به سر تا سر بدنم کشید و بعد گفت: ما کار داریم باید به افراد دیگری هم سر بزنیم. بلند شو ما رفتیم. خداحافظ.»

سیدرضا در دنباله ماجرا گفت: «او از خواب می پرد و می بیند سرش درد نمی کند. بعد روی پاهایش بلند شده راه می رود، بعد شروع می کند به تکبیر گفتن و صلوات فرستادن که بچه ها از خواب می پرند و هرکس به نشانه ی تبرک تکه ای از لباس او را می کند. بدین طریق او شفا پیدا می کند. حالا هم حالش خوب است.»

این جریان در روحیه «عزیز» که لال شده بود خیلی تأثیر گذاشت. او در اولین روزهای عید ۶۸ لال بود. یکی از روزها در صف آمار حالش به هم می خورد و در همان حال به خواب می رود و در خواب پدر و مادرش را می بیند؛ هرچه سعی می کند نمی تواند پدر و مادرش را که از او دور بودند، صدا کند؛ در این هنگام از دور یک شی نورانی به او نزدیک می شود؛ صدایی به گوشش می رسد که سعی کن! و بعد می رود.

عزیز از خواب می پرد و به بغل دستیش می گوید:

آب می خواهم و بعد شروع می کند به صحبت کردن.

شب بود که یکی از نگهبان ها به آسایشگاه ما آمد و گفت: «عزیز لاله خوب شده، شفا پیدا کرده.»

همه بچه ها شروع کردند به شادی و صلوات فرستادن. صبح روز بعد عزیز پیداش شد. حالا دیگر عزیز صحبت می کرد.

سایت جامع آزادگان