غم از دست دادن مادر و پایان همه انتظارها

13931469 photoshohadayekazeroon 4چندین سال از جوانی اش را در اردوگاه های رژیم بعث عراق سپری کرده و روزهای پرخاطره اسارت را کوله بار شانه های استوارش کرده است، می گوید: اسارت، اگر چه روزهای سختی داشت اما لحظه لحظه اش انسان ساز بود و معنویت خاصی داشت، معنویتی که شاید دیگر در هیچ زمان و مکانی نتوان آن را یافت.

 

 

شهدای کازرون، «غلامرضا رخشانی» متولد ۱۳۴۳ یکی از هزاران اسیر ایرانی است که از ۱۸ تا ۲۷ سالگی یعنی سال های اوج جوانی اش را در فضای بی خبری و انتظار، بی حرمتی و اهانت، بلاتکلیفی و آرزوهای دور و دراز در تحمیل و تحقیر و با کابوس وحشت و درد و مشقت همراه با مصیبت و سختی گذرانده است.

می گوید: سال ۶۲ در مشهد دانشجوی تربیت معلم بودم، ۲۰ دی بود که برای مأموریت ۴۵ روزه عازم جبهه شدم و قبل از این که عملیاتی آغاز شود مدت حضورم به اتمام رسید. برگه ترخیصی در دستم بود که می دیدم رزمنده ها از غرب عازم جبهه جنوب می شوند، فضا حکایتگر عملیات بزرگی بود بنابراین تصمیم به ماندن گرفتم و از بچه ها جدا شدم. دوستم نیز با من همراه شد، قصد داشتم بعد از عملیات به محل تحصیل برگردم. با اتوبوس به جنوب رفتیم و در دشت آزادگان (سایت موشکی ۴ و ۵) مستقر شدیم. حضور ما در جنوب در آستانه عملیات غرور آفرین خیبر و آزاد سازی جزیره مجنون عراق ورود از سمت العماره داخل خاک این کشور بود. ایران برای اولین بار قرار بود از طریق آب حمله کند و شروع عملیات هم در ۳۰ کیلومتری عمق خاک عراق بود.«رخشانی» می افزاید: آن زمان در لشکر ۵ نصر به عنوان بی سیم چی خدمت می کردم. ۳ شب قبل از عملیات یعنی شب دوم اسفند سال ۶۲ مرتضی قربانی فرمانده لشکرمان با کنایه خبر از انجام عملیات داد. من پشت خاکریز بودم که ایشان با لحنی که «هر چه امشب به شما گفته می شود بعد از ترک این مکان حرام است حتی اگر برای خودتان هم تعریف کنید» ما را از نقل مطالب منع کرد.

روز بعد خودروها را با گل و… استتار کردند، رزمنده ها به اسلحه، نارنجک و… مجهز شدند اما شب دوباره دستور بازگشت صادر شد. در سومین روز اسفند ۶۲ ساعت ۱۱ در منطقه طلائیه فعلی که آن موقع اسکله دشت آزادگان نام داشت سوار بر قایق شدیم و به سمت روستایی رفتیم که بعدها فهمیدیم اسمش البیضه و متعلق به عراق بود.

وی اضافه می کند: پس از اعلام رمز عملیات وارد روستا شدیم، نیروهای بعثی قبل از این که به خشکی برسیم با ما درگیر شدند و به همین دلیل در شروع عملیات وقفه افتاد و تعدادی از نیروها در آن جا به شهادت رسیدند و تعدادی هم مجروح شدند ما نیز مجبور شدیم شب را به سمت روستایی که نامش الصخره بود و گردان دیگری قصد تصاحب آن را داشت، برویم.

به هر حال کنار رود دجله و فرات شب را سنگر کردیم و صبح به دستور فرمانده برای تصرف روستا وارد عمل شدیم. ۴ اسفند ۶۲ روستای البیضه در دست ما بود. من و دوستان، پدافند را انجام دادیم و پس از آن به دلیل پاتک سنگین دشمن همچنین نبود امکان کمک رسانی و فضای حاکم به طوری که اجازه ورود نیروهای کمکی را نمی داد ارتباطمان با ایران قطع شد و ظهر روز نهم اسفند ۶۲ یعنی ۵ روز بعد از انجام عملیات در خاک عراق وارد فضای اسارت شدم. آن موقع ۱۸ سال بیشتر نداشتم، روزهای اول وارد اردوگاه موصل یک شدم.

آغاز اسارت

این آزاده با بیان خاطره ای از آغاز ورودش به اردوگاه ادامه می دهد: در عملیات خیبر از دوستم که در رشته زبان انگلیسی تربیت معلم درس می خواند جدا شدم. موقع اسارت چون مجروح بودم من را با آمبولانس تا جلوی در آسایشگاه موصل انتقال دادند و از اسرایی که قبل تر آمده بودند خواستند مرا پیاده کنند که همان لحظه بر حسب تصادف دیدم اولین فردی که وارد آمبولانس شد دوست دانشجویم بود که روز قبل از هم جدا شده بودیم.حدود یک دقیقه سکوت کردیم و به هم خیره شدیم، اشک از چشمان هر دویمان سرازیر شد و همدیگر را در آغوش گرفتیم.وی ادامه می دهد: به توصیه دوستم سن، سطح سواد و تحصیلاتم را خیلی کمتر از آنچه بود گفتم و همین باعث شد بعدها در ردیف اسیران کم سن و سال قرار بگیریم.۲ ماه اول اسارت و روزهای نخست آن در بدترین شرایط بودم چون با فضای اسارت آشنایی نداشتم و بعثی ها هم رفتار آزار دهنده ای داشتند و بسیار اذیت می کردند.۲ ماه بعد که وارد اردوگاه رمادی شدم جو تغییر کرد. برخوردشان نرم تر بود آن هم دلیل داشت، می خواستند از ما استفاده تبلیغاتی کنند.

«رخشانی» با بیان این که یک سال اول اسارت برای همه، دوران بلاتکلیفی و امید به آزادی زودتر بود، ادامه می دهد: به هیچ عنوان حتی فکرش را هم نمی کردیم که اسارتمان چند سال شود اما با گذشت زمان و همچنین برخورد با آن هایی که قبل از ما اسیر شده بودند برایمان روشن شد که این مسیر ادامه دار است و پایانش مشخص نیست، بنابراین پس از آن طوری برنامه ریزی کردیم که انگار قرار است زندگی ما در همین اسارت باشد.

آغاز زندگی اجتماعی

وی ادامه می دهد: اوایل اسارت کسی دل به درس خواندن نمی داد و فعالیت های هنری و فرهنگی در کار نبود و همه زندگی فردی داشتند و در حال و هوای خود بودند اما یک سال بعد، زندگی اجتماعی شکل گرفت، پول هایمان دست یک نفر بود و برای ۶ ساعتی که در شبانه روز آزاد بودیم کلی برنامه داشتیم طوری که تعداد زیادی حافظ قرآن و نهج البلاغه در همین اسارت تربیت شدند البته وسایل آموزشی نداشتیم گاهی برای نوشتن با یک عدد چوب روی خاک های نرم اردوگاه تمرین خط می کردیم و در مجموع از کمترین امکانات، بیشترین و بهترین استفاده ها را می بردیم.

از سال دوم اسارت برنامه تئاتر، سرود و…. برگزار می کردیم و همین اتحاد و همدلی و فضای اجتماعی باعث شد بهترین خاطران زندگی مان در اسارت رقم بخورد.این آزاده دفاع مقدس می افزاید: هر نفر ۲ پتوی سربازی و یک کوله پشتی داشتیم که داخلش ۲ دست لباس بود. بعضی وقت ها که لباس راحتی را می شستیم به اجبار و در حالی که خیس بود می پوشیدیم و در آفتاب قدم می زدیم تا خشک شود چون لباس دیگری نداشتیم.شپش های آسایشگاه هم مهمان همیشگی ما بود. آن جا خبری از بهداشت نبود فقط روزهای جمعه همه وسایل را داخل محوطه زیر نور آفتاب پهن می کردیم تا حداقل میکروب هایش از بین برود.

وقتی صدایم از رادیو پخش شد

بعد از اسارت تا ۹ ماه عراقی ها هیچ اطلاعاتی از ما به صلیب سرخ نمی دادند یک روز قرار بود مصاحبه رادیویی تهیه کنند شرطش این بود که هر کسی می خواهد صحبت کند نباید اول مصاحبه را با بسم ا… شروع کند یا اسم شهید بیاورد، حدیث بگوید و… که اگر غیر از این باشد پخش نخواهد شد.

من هم اسم و فامیلم را گفتم و یک شماره تلفن هم دادم و گفتم هر کس صدای مرا می شنود به پدر و مادرم خبر سلامتی ام را بدهد، همین مصاحبه از رادیو عراق پخش شد و به قول پدرم تا یک هفته بعد از نقاط مختلف تماس می گرفتند که ما صدای فرزند شما را شنیده ایم و… پدرم می گفت اولین بار که رادیو صدایت را پخش کرد من و مادرت اطلاع نداشتیم اما از آن جا که رادیو تکرارش را روز بعد پخش کرده بود و همه خبر داده بودند پای رادیو نشستیم و بسیار خوشحال شدیم که حداقل زنده هستی. آن ها صدایم را ضبط کرده اند و الان هم با گذشت ۳۰ سال صدا را دارم. من در آن مصاحبه بعد از معرفی خودم به معرفی تعدادی از بچه های بیرجند که با هم در اسارت بودیم پرداختم و شماره تلفن منزل خودمان و دایی ام را هم دادم که خیلی ها برای این که تسلی دل نگران مادر و خانواده ام باشند تا مدت ها به خانه ما زنگ می زدند و خبر می دادند.

وی ادامه می دهد:۹ ماه بعد از اسارت بالاخره اسرایی که در اردوگاه مجاور بودند به صلیب سرخ آمار دادند که در این اردوگاه چندین نفر دیگر هم اسیر هستند و باید از آن ها نیز سرکشی کنید تا اجازه بدهیم سری بعد به سراغ ما بیایید و همین اتفاق سبب شد ما نیز زیر نظر صلیب سرخ قرار گیریم و نامه ای برای خانواده ارسال کنیم.

درس روزهای اسارت

اسارت یعنی صبر و تحمل، استقامت، بردباری، ساختن با کمبودها و اتکال به خدا، من با این ها بزرگ شدم و این ها جزئی از جوهره من شده است و در زندگی شخصی ام آن را حس می کنم. اسارت در کلام قابل انتقال نیست، اسیر فقط یک واژه نیست من در اسارت به درجه بالاتر از علم، به یقین رسیدم من این را لمس کردم و گفتن آن خاطرات برایم آسان نیست.این آزاده با بیان این که هر چه دارم مدیون ۷ سال اسارتم است، می گوید: مقدرات می خواست من طعم اسارت را بچشم در حالی که برگه مرخصی در دست داشتم خودم برگشتم چون می خواستم بمانم.من می توانستم در ۷ سال از جوانی ام به دنبال تمایلات خود بروم اما هیچ وقت افسوس نخوردم و الان هم می گویم پشیمان نیستم.من ۷ سال یک لیوان آب گرم یا سرد نخوردم، حتی یادم نمی آید ۷ سال خوشی های دنیا را دیده باشم ولی اسارت کاری کرد که اگر در نمازم گریه نمی کردم حس می کردم نماز نخوانده ام.

گاهی که دلم برای مادرم تنگ می شد یا از همه چیز دلگیر می شدم به معنویات پناه می بردم چون خیلی آرامم می کرد.

غم از دست دادن مادر و پایان همه انتظارها

روز آزادی، خودروها خیلی کند حرکت می کرد تا به مرز عراق رسیدیم. ساعت از ۲ بامداد هم گذشته بود. هنوز باورم نمی شد و فکر می کردم در خواب هستم. اولین بار که یکی از بسیجی های سپاه را با لباس سبز رنگش دیدم بی تاب شدم و از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. وقتی به خاک ایران رسیدم سر به سجده گذاشتم و خاک وطنم را بوسیدم واقعاً حسن عجیبی داشتم. بعد از آن با بقیه بچه ها به طرف قرنطینه رفتیم و در این مدت با اعضای خانواده ام نتوانستم ارتباط برقرار کنم.

در پادگان پرندک تهران کارهای آزمایشگاه و… که انجام شد به خانواده ها اطلاع دادند که فرزندانشان به ایران آمده اند و قرار است فردا وارد فرودگاه مشهد شوند.در آخرین روز و پس از دیدار با مقام معظم رهبری وارد فرودگاه شدیم تا به سمت مشهد پرواز کنیم.مثل یک پرنده که از قفس رها می شود، آسمان چنین حسی را به من و دوستانم می داد.

آزاد شده بودیم؛ وقتی به فرودگاه مشهد رسیدیم شب بود، از پله ها که پایین می آمدیم چهره ها خیلی برایم ناآشنا بود و یکی آن وسط صدایم می زد آقا رضا، آقا رضا. همه دست تکان می دادند و اشک می ریختند. فرودگاه خیلی شلوغ بود وقتی وارد سالن شدم یک نفر با لهجه بیرجندی احوالم را پرسید و مرا در آغوش گرفت. من نمی دانستم او کیست، هر چه فکر می کردم از همکلاسی هایم است یا … تا این که فهمیدم دامادمان است. از در خروجی به آن طرف چشمم به اطراف می چرخید همه بودند اما آن نفر که همیشه در انتظارش بودم را ندیدم.

مادرم دار فانی را وداع گفته بود و من اسیر در چنگال از خدا بی خبرها، برای همیشه حسرت دیدار مادرم بر دلم ماند.

منبع: روزنامه خراسان

 

دیدگاهتان را بنویسید