چهل و هشت روز شکنجه دراسارت

13931209 photoshohadayekazeroonهر روزمرا به اتاق شکنجه می بردند و بعد ازتنبیه دوباره به سلول بر می گرداندند تا اینکه خسته شدند و دیگر دست از سرم برداشتند. بعد از چهل و هشت روز به اردوگاه برگشتم و متوجه شدم رحمتی را سه تا از دوستانش خفه کرده و کشته اند.

Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!

 

 

شهدای کازرون، سوم یا چهارم اردیبهشت ماه ۶۷ بود. ظهر بود که یکی از سربازهای عراقی آمد سراغم و مرا به دفتر اردوگاه برد. رحمتی برای آنها منبع اطلاعاتی خوبی بود و حالا دست شان از همه جا کوتاه شده بود. سربازی که مرا به دفتر برده بود، جلو در پاشنه هایش را به هم زد. گروهبان محمد پشت میزش نشسته بود. روی میز چوبی، یک تلفن بود و یک پرچم کوچک عراق. سیگار لای انگشت های گروهبان محمد دود می کرد و یک پایش را روی آن یکی انداخته بود. سربلند کرد و مرا دید. پکی به سیگارش زد و اشاره کرد بروم جلوتر. جلو رفتم. نصف دود سیگار را بلعید و بدون هیچ مقدمه ای گفت: تو حمید کرد را وادار کردی به نفع ما طاهر بره کنار؟

گفتم: من چیزی نگفتم. هر دو ایرانی هستن و برای همین یکی به نفع دیگری کنار رفته.

کار کار خود رحمتی بود و می خواست تلافی انتخابات را سرم در بیاورد. گفت: در عملیات بستان چند نفر از ماها را کشتی؟

گفتم: من در عملیات بستان نبودم.

توجهی به حرفم نکرد و با دست به سربازی که جلوی در ایستاده بود، اشاره کرد. سرباز یقه ام را گرفت و به بیرون کشید. مرا به جلو اردوگاه برد و سوار ماشینی کرد که منتظرم بود. همه چیز را از قبل آماده کرده بودند. دو سرباز اسلحه به دست کنارم نشستند و ماشین راه افتاد.

سربازها در بین راه چیزهایی به هم می گفتند و با تنفر نگاهی به من می کردند. یکی از آن دو سیگاری روشن کرد و پک محکمی به آن زد و دودش را به صورتم پاشید. هر دو خندیدند. از شیشه، ماشین های عبوری را می دیدم. بیشترشان ماشین های شخصی بودند و گهگاه یک ماشین نظامی هم رد می شد. دو طرف جاده دشت بود و چیزی دیده نمی شد جز سیاهی در دور دست.

به بغداد رسیدیم. راننده از یکی، دو خیابان رد شد و پیچید جلو یک ساختمان بزرگ. دوسرباز اسلحه به دست جلو در ایستاده بودند. راننده کاغذی را به آنها نشان داد. در را باز کردند و ماشین وارد حیاط شد. سربازها مرا پیاده کردند و گفتند سرم را پایین وارد حیاط شد. سربازها مرا پیاده کردند و گفتند سرم را پایین بیندازم. از یک سالن رد شدیم و به داخل یک اتاق رفتیم. اتاق لخت بود و غیر از یک صندلی چیزی داخل آن نبود.

روی صندلی نشستم و نیم ساعت بعد  آمدند سراغم. چشم هایم را بستند. از یک پله پایین رفتیم و وارد یک اتاق شدیم. پشت یک نشاندنم و چشم هایم را باز نکردند. صدای پای دو نفر را شنیدم. آمدند تو و در آن طرف میز نشستند. یکی شان همان سوال هایی را که در اردوگاه پرسیده بودند، تکرار کرد. یک دفعه کابلی به کله ام خورد. بدجوری دردم گرفت. بعد از آن روز، سه روز پشت سر هم مرا به اتاقی بردند و بدون هیچ سوالی چشم هایم را بستند وزدند. وقتی از زخم هایم خون می آمد، رویش نمک می ریختند و وقتی بی هوش می شدم می بردنم توی یک سلول.

خانه و خانواده ام هزاران کیلومتر از من دور بودند و در آن سه روز هر شب به یادشان می افتادم، دلتنگی ام بیشتر می شد ولی به خودم می گفتم هر طور که شده باید تحمل کنم.

یک روز وقتی توی سلول به هوش آمدم، صدای گریه شنیدم. سلول نه تاریک بود و نه روشن. دیدم یکی با سر و روی خونی ناله می کند. فکر می کرد مرا برای جاسوسی او برده اند. وقتی اعتماد پیدا کرد. گفت از افسران ایرانی است که گول حرف هایشان را خورده و با زن و بچه هایش به عراق پناهنده شده است. می گفت توی تلویزیون عراق حرف های دیکته شده ای را گفته و فقط سه روز با او خوب بوده اند و بعد از سه روز بدون اینکه از وضعیت بچه هایش خبر داشته باشد او و زنش را زندانی کرده اند. می گفت وقتی زنش را دیده زنش به او گفته یکی از سربازهای عراقی به او توهین کرده و حرف های زشتی زده است. وقتی موضوع را به فرمانده آن سرباز گفته بود، فرمانده عراقی زن او را آورده و گفته بود سربازی را که به او توهین کرده نشان بدهد. زن نشان داده بود و فرمانده عراقی به آن سرباز گفته بود جلو چشم او به زنش تجاوز کند. می گفت عراقی ها به اوگفته اند آنها را نیاورده اند که پلو بخورند. آرزو می کرد توی جنگ کشته می شد ولی آن صحنه را نمی دید!

راوی: آزاده کریم رجب زاده