رنگی به رنگ عاشقی…

13931065 photoمی خواهم سرش را از زمین بلند کنم و روی زانـوهـــایـم بگـذارم، می خواهم جرعه ای از آب قمقمه ام رادر کامش بریزم دستانم را به طرف گردنش دراز می کنم، اما … از سبکی  و گرمـی فـواره خـونـی که روی دستانـم می ریزد یـقین می کنـم کـه سـرش رابه خدا عاریه داده است.

Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!

 

 

 

به یاد شهید مصطفی دیانتی نسب و 96 شهید والامقام شهرستان کازرون در عملیات کربلای پنج

شهدای کازرون، شب دامن سیاهش را روی دشت سرد شلمچه کشیده، زمین خوزستان زیر سوز سرمای دی ماه کمر خم کرده. هر چند گاه شلاق باد با سفیر سوزناکی در میان دست و صورتهای یخ زده بچه ها چنگ می اندازد اما هر بار گرمای عشق سفره محبتش را بیشتر باز می کند…..

امشب آسمان و زمین حال و هوای دیگری دارند. انگار ستارگان آسمان به بچه ها چشمک می زنند. به صورت بچه های اطرافم خیره می شوم، هر کدام با تبسمی شیرین مرا میهمان کرامتشان می کنند. با خودم فکر می کنم چه قلب های پر از مهر و صفایی دارند. براستی چقدر شبیه به سید محمدجواد جعفری، ناصر پژوه، اسماعیل رزمی، کاظم جهانتاب، نصراله افشار، صفدر شهبازی، حاج جاوید مرحمتی و محمدرضا محمدی اند، انگار مهران کتویی و مهدی زروان و سعید رضوی،مهدی نجیبی، علیرضا اسد زاده، علیرضا بامشاد، عباس بینا و ….

نه…. نه…. دیگر به خودم اجازه نمی دهم فکر کنم، از به یاد آوردن آن همه مظلومیت بچه های کربلای 4 دیوانه می شوم، سرم سوت می کشد و به خودم می لرزم. نکند یک وقت یاد و نامشان در قعر درّه خاطرات گذشته مدفون بشود…. نکند ایثار و عشقشان در روزمرّگی ها رنگ ببازد، نکند فردا بچه های من ندانند که چه بود و چه شد، نکند….

صدای صوت بلند بچه ها مرا به جمع برمی گرداند. جلسه توجیهی عملیات تمام شده و حاجی تمام نکات لازم را گفته است. بچه ها سراپا شور و وجدند، روحشان در قفس تن بال بال می زند و بی تاب رفتن هستند سوز سردی توی استخوانهایم می پیچد، باز هم به قد و بالای بچه ها خیره می شوم، نمی دانم چرا از دیدنشان سیر نمی شوم.

امشب همه آماده ها، آمده اند، محمد حسن فرخشاد، حمید مرتجز، حمید رضا بهبود، عباس بازیار، ابراهیم باقری زاده، قاسم باریز، شهرام لطیفی، عبدالعلی وثوقی، محمدابراهیم باقری، حاج مجید حسن زاده…. لشکر المهدی، لشکر 19 فجر واقعاً که امشب هم گلچین کرده….

دستی آرام بر روی شانه ام می نشیند و قبل از این که به عقب برمی گردم با جمله «کجایی اصغر؟!» خودش را کنارم جا می دهد. مصطفی است با لبخند شیرینی که بی اختیار انسان را به تبسم وا می دارد. با یک دنیا صداقت و صفا…

چشمم به چشم های همیشه محجوبش می افتد، انگار یک دنیا حرف در نگاهش خوابیده است. من با این چشم های قرمز شده او خیلی وقت است که آشنایم. من بارها و بارها این نگاه های گریزان را دنبال کرده ام و سالهاست که زائر آنم. شب های بیخوابی، گشت شبانه، حُرم در گرم تابستان، وقتی که زیر لب آرام آرام زمزمه می کند و به پهنای صورت اشک می ریزد…. اما امشب خیلی قرمز تر و پر رازتر است. بغض درون گلویم را فرو می دهم و با صدایی مطمئن خطابش می کنم: «نور بالا می زنی آقا مصطفی!!» و او بلافاصله با لحن شیرینی جواب می دهد که:« نورانی خودتی اصغر آقا» و بعد شلیک خنده هر دوی ما و ترکیدن بغض درون گلوی من به بهانه فشار خنده و … با خودم فکر می کنم که :«بیست سال بیشتر ندارد اما چقدر جلو افتاده، خدا شانس بدهد…» اما نه، شانس نیست. از به یاد آوردن صحنه قبری که پشت خاکریز برای خودش حفر کرده و شب درون آن دعا می خواند و گریه می کند، از خودم متنفر و از قضاوت عجولانه و نابجایم شرمنده می شوم. دلم می خواهد امشب چشم هایم را از او پر کنم، پُر، پُر. به اندازه قیامت، به لبریزی یقین، به زلالی عشق…. باز هم نگاهم را زائر صورت زیبایش می کنم، چشمم به پیشانی بند «یا حسین» دور سرش می افتد، خاطره آن روز در ذهنم جان می گیرد که برای کمک به پدرش در ساخت منزل به زیر زمین خانه رفته بود که سنگ بزرگی پرتاب شده و به سر او اصابت می کند. کسی فکر نمی کرد که مصطفی زنده باشد و آن سنگ بزرگ سر او را متلاشی نکرده باشد . صدای بی تابی پدرش که با دستپاچگی برای نجات او تلاش می کرد، هنوز توی گوشم زنگ می زند و وقتی او را سالم بیرون آوردند  یقین کردم که او یوسفی است که قعر چاه تا عزت دلها بالا خواهد رفت.  از خودم سوال می کنم:« نمی دانم چند سال است که سرش را روی دست گرفته تا به او بگویند کجا تقدیم کند؟!»

جوابی برایش پیدا نمی کنم……

سرش را آرام نزدیک گوشم می آورد و می گوید:« اصغر می آیی برویم غسل کنیم؟»

و من با صدای نسبتاً بلندتری «غسل؟!!!»

به اطرافش نگاه سریعی می اندازد و با اشاره انگشت روی لبانش مرا به سکوت می خواند. از شرم صورتش گل انداخته، و باز آرام تر می گوید: « غسل شهادت. بیا، بیا برویم»….

نمی دانم چطور، اما تسلیم این همه عشق و صفایش شده ام او جلو  می افتد و من از پشت سر پا جای پایش می گذارم….

مدتی است به دنبال آب می گردیم تا غسل کنیم. شاید تعجب داشته باشد. خط مقدم جبهه، وسط شب، در آن سوز و سرمای دی ماه، …. اما اگر گرمای عشق را تجربه کرده باشی سوز بادی اینچنینی، زمین گیرت نمی کند…. جلوتر ازمن می رود، مثل این که پر درآورده، تیرگی بادگیر آبی رنگش در تاریکی او را از چشمان من دزدیده است. صدای با شور و شعفش مرا به خود می آورد:« اصغر بیا اینجا، اینجا آب هست.» بطرفش گام بر می دارم، انگشت هایم یخ زده است، دستهایم را زیر بغلم گرم می کنم. وقتی می رسم که او دارد تند تند لباسهایش را از تن بیرون می آورد. صدای شلاپ فرو رفتن او در آب روی زوزه باد را کم می کند…. لباسهایش را پوشیده ، هنوز آب از موهای خیسش می چکد، دماغش قرمز و لبش از سرما سیاه شده…. آرام و با اطمینان می گویم:« مسافر…»به سویم برمی گردد: «چیزی گفتی؟» بلافاصله جواب می دهم«با خودم هستم» و او که «اصغر برویم پیش بچه ها؟ دیر نشود!» و بدون فوت وقت جلو می افتد. صدایش می زنم «مصطفی … امشب پرنده ای یا کبک مست؟! صبر کن بیایم…

و باز جمع بچه ها

سکوت تنها فریاد میان این جمع عاشق است. یلان رشید اسلحه به دست آماده دفاع از اسلامند. هنوز اشک های وداع پر چین مژگانها را بارانی نگه داشته است.

لحظاتی بیش از آغاز عملیات نمانده، مصطفی آرپی چی اش را محکم در دست گرفته و منتظر آغاز حمله است…

به قد و بالایش که نگاه می کنم آرام در دل می نالم: «رفیق خلوت و جلوتم، شفاعت مرا فراموش نکن… و بعد بغضی در گلو و قطرات اشکی که میهمان چشمان حسرت زده ام می شود…

ندای«یا فاطمه الزهرا» اجازه عروج عرشیان و پر پرواز ملکوتیان می شود و فاطمه(س) در بهشت به انتظار میهمانها برپا می ایستد… دقایقی است عملیات آغاز شده و من کما بیش او را زیرنظر دارم. با اصابت گلوله ای موجی ا زخاک و دود به هوا برمی خیزد و برای لحظاتی او را از نظرم می دزدد و صدای سفیر گلوله ای دیگر که زمین گیرم می کند. و چیزی درونم فریاد می زند که :«انگار گلوله به طرف مصطفی شلیک شده»، بطرفش می دوم، در سو سوی نور منورها می بینم که نقش زمین شده است. می خواهم سرش را از زمین بلند کنم و روی زانـوهـــایـم بگـذارم، می خواهم جرعه ای از آب قمقمه ام رادر کامش بریزم دستانم را به طرف گردنش دراز می کنم، اما … از سبکی  و گرمـی فـواره خـونـی که روی دستانـم می ریزد یـقین می کنـم کـه سـرش رابه خدا عاریه داده است.

با خودم می گویم: «اگر 20 سال سرش را روی دست گرفت اینجا گفتند تقدیم کن…»

دلم نمی آید پیشانی بند«یا حسین» را از او جدا کنم. با دستـانی لرزان آن را به دور گردنش می اندازم و می گویم: «مصطفـی، عـاشق اگـر از معـشوق رنگی نداشته باشد در عشقش صادق نیست».

صـداقت در عشـق به حـسین (ع) مـبارک بـاد.