از بچه ننه ها بدم می آید

13931470 photoshohadayekazeroon 4شلمچه بودیم، بولدوزرها را خاموش کردیم و نماز صبح را خواندیم. دور هم نشسته بودیم که نادری رفت نشست روی یک سنگر و شروع به سخنرانی کرد

 

 

 

 

رو به فرمانده کرد و گفت: آقای قیصری! من آنقدر از این بچه ننه ها بدم می آید.

فرمانده گفت: کدام بچه ننه ها؟

نادری گفت: بچه هایی که هنوز صدای گلوله نیامده، از بالا می پرند و دراز به دراز روی زمین می خوابند. آدم باید شجاع باشد، نترس باشد، من که تا خمپاره منفجر نشود، تکان نمی خورم، یعنی اصلا کم شده که بترسم.

داشت از خود تعریف می کرد که صالح گفت: نادری درست می گوید، من که ندیدم به این راحتی بترسد.

بعد به پیرمرادی چشمک زد و اشاره کرد.

پیرمرادی رفت پشت سر نادری نشست.

صالح ادامه داد: مثلا موقعی که گلوله ای می آید.

پیرمرادی یک دفعه، صدای شلیک یک خمپاره را درآورد، هنوز صدای پیرمرادی تمام نشده بود که نادری داد زد: یا ابوالفضل(ع)، برادر بخواب.

نادری از بالای سنگر مثل گنجشکی پرید پایین و دراز به دراز خوابید و دستهایش را روی سر گرفت.

صدای خنده بچه ها همه جا را پر کرد، لحظه ای گذشت، نادری آرام سرش خود را بلند کرد و گفت: پس کو خمپاره؟ کجا خورد؟

قیصری که می خندید، گفت: خورد زمین، البته نادری، نه گلوله.

 

دیدگاهتان را بنویسید