گاهی آنقدر شهید ومجروح داشتیم که تا مچ پا درخون راه میرفتیم.اما اشک و ناله و آرام کردن دل را برای خانه نگه میداشتیم.
شهدای کازرون، فاطمه قاضیان از جمله امدادگران دوران هشت سال دفاعمقدس است که مدت 10 سال از عمر خود را در میدان نبرد گذرانده است.
او درباره زندگیاش میگوید: سال 1324 در تهران متولد شدم. پدرم فردی مبارز بود که ابتدا به اعدام محکوم شده بود و البته بعدها حکم اعدامش را تقلیل دادند. از کودکی تا زمانی که به کلاس اول دبستان رفتم پدرم در زندان بود. صحنههایی از یورش ساواک را به خانهمان به خاطر دارم که چطور همه جا از کمدها تا داخل بالشها را به دنبال اعلامیه میگشتند و مادر شجاع و صبورم که چگونه خانه را بدون پدر اداره میکرد. ما 9 خواهر و برادر بودیم و من فرزند دوم و دختر اول خانواده بودم.
سال 1343 مادرم در آخرین زایمان از دنیا رفت و من احساس کردم باید جای مادر را برای خواهران و برادران کوچکم پُر کنم. به همین دلیل به خواستگاری مکرر افسر جوان و متدینی که پس از قیام سال 42 به زندان افتاد پاسخ رد دادم و بالای سر بچهها ماندم. در سال 1348 به استخدام وزارت دارایی درآمدم. اما با وجود گرفتاریهای اشتغال و مسئولیت خانواده،مطالعات و حضور در جلسات مذهبی و سیاسی همچون سخنرانیهای حسینیه ارشاد را دنبال میکردم. چنانچه وقتی در سال 55 برای گذراندن یک دوره مدیریت در ایتالیا و سپس کارورزی آن در انگلستان به آن دو کشور اعزام شدم،به دلیل فعالیتهای سیاسی و حضور در راهپیماییای که به مناسبت شهادت دکتر شریعتی در لندن برگزار شد پیش از اتمام دوره مجبورم کردند بازگردم.
چندی نگذشت که انقلاب ریشه گرفته از سال 42 برگ و بار داد. در شور و حال انقلاب،باز آن افسر متدین که به تازگی از زندان آزاد شده بود به خواستگاری آمد و این بار ازدواج را منوط به پیروزی انقلاب کردم اما در گیر و دار اعتصابات و تظاهرات بودیم که خبر آوردند او در جریان تظاهرات 26 دی ماه سال 1356 در قم به شهادت رسیده است.
پس از پیروزی انقلاب،همه وقتم در خدمت انقلاب بود. حالا دیگر خواهران و برادرانم بزرگ شده بودند و نگرانی از بابت آنها نداشتم. با شروع حوادث کردستان به آن منطقه رفتم و تا 10 سال بعد شاید مجموعا حداکثر 30 روز را در تهران گذراندم آن هم به صورت چند ساعت یا یک نیمروز.
با آغاز درگیریهای کردستان، وقتی حضرت امام برای رهایی آن از دست گروهکها پیام دادند،به عنوان داوطلب عازم منطقه شدم. شرایط بسیار وخیم بود. گروهکها با انواع سلاح به دنبال منافع خود دست به هر جنایتی میزدند. جادهها ناامن بود. در شهرها،نه مغازهای باز بود و نه اداره و مدرسهای. همراه دیگر داوطلبینی که از ادارات دولتی اعزام شده بودند در پادگان سنندج مستقر شدیم و تلاش اولیهمان برای بازگشت امنیت به شهر بود.
روزها با وجود خطرات موجود در شهر راه میافتادیم و کمکهای مالی و کالایی را به مردم محروم و آواره میرساندیم و تلاش میکردیم با حضور خود نشان دهیم که میتوان در شهر ماند و از آن دفاع کرد. شبها هم اسلحه به دوش به نوبت کشیک میدادیم و از مراکزی که هنوز در دست گروهکها نیفتاده بود،حفاظت میکردیم. اما در مقابل از دو سه طرف مورد تهاجم بودیم. چه از ناحیه گروهکها و چه از ناحیه بسیاری از مردم که ناآگاهانه و بر اثر تبلیغات دشمن ما را عامل محرومیت و آوارگی خود میدانستند و البته بعدها با شروع جنگ تحمیلی حملات عراق نیز اضافه شد. شهادت مردم غیرنظامی، شکنجه و کشتار وحشیانه برادران پاسدار و تشییع جنازه غریبانه و مظلومانه آنها در شهرهای خلوت را هم باید به این موادر اضافه کنیم.
حدود یکسال از اعزام من گذشته بود که شبی اندوهگین و خسته و سردرگم با یکی از پاسداران امام برخورد کردم که عازم تهران و جماران بود. یکباره احساس کردم تنها دیدار با امام توان از دست رفتهام را باز میگرداند. باید ایشان را زیارت میکردم. مثل نفس کشیدن برای ادامه حیات به این دیدار نیاز داشتم. همراه یکی از خواهران با آن برادر پاسدار،شبانه عازم تهران شدیم.
وقت قبلی نداشتیم و چندان امیدی نبود. تنها به امید خدا که میدانست در دلمان چه میگذرد، راهی شدیم. ساعت سه نیمه شب به جماران رسیدیم. زمستان بود و برف سنگینی میبارید. من و خواهر همراهم را به اتاقی برای استراحت هدایت کردند. خوابم نمیبرد. نماز را خواندم و شروع به جارو و گردگیری اتاق کردم. صبح نزد حاج آقا توسلی رفتیم. ولی ایشان گفتند که حضرت امام ملاقات ندارند. هر چه اصرار کردیم نتیجهای نگرفتیم.
اشک از چشمانم جاری شد باید امام را میدیدم. همانجا نذر کردم که اگر این دیدار صورت بگیرد تا آخر جنگ در جبههها بمانم.
در گیر و دار راز و نیاز و عهد و پیمان خود با خدا بودم که عروس و دامادی از راه رسیدند. آنها از حضرت امام وقت گرفته بودند. در را که برایشان باز کردند نفهمیدم چه شد. ما هم به دنبال آنها دویدیم داخل. نگهبانان هم به دنبال ما. اما قبل از اینکه بتوانند متوقفمان کنند وارد حیاط محل اقامت حضرت امام شدیم و همانجا در محضر ایشان ایستادیم. نگهبانان جرأت نکردند پیش روی امام به ما اعتراض کنند. اتفاقات عروس و داماد عقد نکرده و خیلی سریع برگشتند. ظاهرا امام فرموده بودند ساعتش خوب نیست. بلافاصله خودمان را به امام رساندیم و سلام کردیم.
ایشان با خوشرویی پاسخ دادند و پرسیدند از کجا میآیید؟ گفتم از کردستان. پرسیدند وضعیت آنجا چطور است؟ آنچه میدانستم در چند جمله بیان کردم و در آخر گفتم: دعا بفرمایید خداوند شهادت را نصیبم گرداند.امام نگاهشان را که به زیر بود بالا آوردند و گفتند: «انشاءالله سلامت باشید».
امروز که صدها خطر از سرم گذشته و چندین بار تا مرگ قطعی پیش رفتهام زنده بودنم را تنها از آن دعا و آن نگاه که گویی بیمهام کرده است،میدانم. این همه سال را نیز بابت ادای نذرم در منطقه جنگی ماندم.
آنچه در کردستان رخ داد بیشتر به یک محک میماند تا درگیری.مدت زیادی از پیروزی انقلاب نگذشته بود و آمریکا و شوروی حیران از این حرکت عظیم تاریخی قصد شناسایی موقعیت و امکان عمل خود و میزان آسیبپذیری انقلاب را داشتند. با همین انگیزه،مزدوران خود را تجهیز کرده و با فریب مردم کردستان دسیسه بزرگی را علیه قیام این ملت رقم زدند. از نقده و پاوه تا سنندج و مریوان؛ دامنه عملشان بود و بوقهای تبلیغاتی نیز در جهت منافع آنها به جعل اکاذیب مشغول بودند. اما وقتی از طریق این توطئه به اهداف خود نرسیدند، ارتش عراق برای تکمیل این طرح به مجموعه کار اضافه شد.
31 شهریور روز آغاز جنگ رسمی عراق، در سنندج بودم. فرودگاه را که زدند برای انتقال مجروحین به بیمارستان آمده و در آنجا مستقر شدیم. از آن روز در دو سو میجنگیدیم. هم با گروهکها و هم با عراق. مسئولیت تقسیم نیروهای پزشکی و امدادی و نیز تخلیه مجروحین بر عهدهام بود. به خاطر دارم در جریان یکی از بمبارانهای شهر سنندج در حالی که بیمارستان مملو از مجروح بود و ما برای نجات آنها لحظهای آرام نداشتیم، گروهکها تعدادی از مردم را تحریک کرده و به بیمارستان فرستاده بودند. آنها ما را کتک میزدند از روی سر مجروحین رد میشدند و زخمیهای خود را جدا کرده و میبردند.
وقتی پیکرهای شهدای همرزممان را میآوردند گریه نمیکردیم تا روحیه دوستان تضعیف و دشمنان شاد نشود. گاهی آنقدر شهید و مجروح داشتیم که تا مچ پا در خون راه میرفتیم. اما اشک و ناله و آرام کردن دل را برای خانه نگه میداشتیم. به خصوص در روزها و شبهای عملیات ساعت کار و شیفت مشخصی نداشتیم. آنقدر کار میکردیم که چند ساعتی از هوش میرفتیم و دوباره کار را از سرمیگرفتیم.
یک بار که از تهران به سنندج میرفتیم به سه پسر بچه 12 تا 14 ساله برخورد کردیم. صندلی جلویی ما در اتوبوس نشسته بودند و با هم قرار میگذاشتند که در کردستان اسلحه به دست بگیرند و علیه دولت بجنگند. آن روزها کردستان با هر انگیزهای نیروهای ناآگاه را به خود جلب میکرد. از اتوبوس که پیاده شدیم به دنبالشان رفتیم و مسافرخانهشان را شناسایی کردیم. بعد برادران سپاه را فرستادیم آنها را آوردند. گفتیم میدانیم شما از خانه و شهرتان فرار کردهاید و میدانیم برای چه به اینجا آمدهاید. ترسیده بودند. گریه و زاری میکردند که ما را رها کنید. دو نفرشان را به شهرستان برگرداندیم و سومی نزد ما ماند.
این پسربچه 12 ساله به نام عبدالرحمن گلبادی از اهالی گلوگاه مازندران بود. وقتی زیادی گذاشتم و تلاش کردم راه بد را از خوب نشانش بدهم و وقتی احساس کردم تغییراتی در روحیهاش ایجاد شده مأمورش کردم با لباس سپاه از آموزشگاه بهیاری نگهبانی کند. البته در کنار این، سعی میکردم که به خانهاش بازگردد. اما او اصرار داشت بماند و بجنگد. اما این بار علیه گروهکها.
حدود دو سال بعد وقتی از یکی از مأموریتهایم بازگشتم. دیدم عکس او را به عنوان شهید به دیوارها نصب کردهاند.گروهکهای ضدانقلاب او را دستگیر و قلباش را درآورده بودند. آرزویم این است که بتوانم به مازندران بروم و پدر و مادرش را پیدا کنم و از رشادت عبدالرحمن برایشان بگویم.
ماجرای حلبچه و خسخس سینهها
ماجرا به بمباران شیمیایی حلبچه بازمیگردد. قبل از آن احتمال داده بودند که عراق از این سلاح استفاده کند. آماده شدیم، نقاهتگاهها را مجهز کردیم، ساختمانهای خالی حتی مرغداریها و گاوداریهای اطراف را چادر زده، دیوارهایش را نایلون کشیدیم و محوطه را کاملا ضد عفونی کردیم. وقتی خبر دادند که حلبچه را بمباران شیمیایی کردهاند و تعداد زن و بچههای مصدوم قابل شمارش نیست با مادر احمدی دو نفری برای برآورد نیازها راهی حلبچه شدیم. مادر احمدی از زنان سلحشوری بود که کار تدارکات را بر عهده داشت. دائم در منطقه بود و با وانت وسایل مورد نیاز رزمندگان را به آنها میرساند.
وقتی به حلبچه رسیدیم دیدیم ابعاد فاجعه گستردهتر از آن است که تصور میشد و به غیر از تعداد زیادی شهید، زنان و کودکان بیشماری مصدوم و مجروح در بیابانهای اطراف به سوی مرزهای ایران میآیند.
بلافاصله بازگشتیم و پذیرای مصدومین شدیم. لباسهای زنان و کودکان را درمیآوردیم و حمامشان کرده و ترتیب بستری شدنشان را میدادیم. این کار بیوقفه ادامه یافت. فرصتی برای ملاحظات فردی نبود.
گویی صحرایی محشر به پا شده بود. مجروحین روی تختها و زمین ناله میکردند و سر و صورت و بدنشان پر از تاولهای آبدار و درشت بود.
بعد از 48 ساعت به دلیل حضور در حلبچه و بیشتر به خاطر تماس نزدیک با زنان و کودکان شیمیایی شده حلبچهای نفسم گرفت. حالت خفگی و سوزش پوست داشتم.یک ماه بستری شدم. صدمه قابل توجهی به ریههایم خورده بود و هنوز این آثار وجود دارد.
بعد از مصدومیت شیمیایی، ریهام بیشتر از 30 درصد اکسیژن جذب نمیکند. اخیرا که چند بار تا مرز خفگی رفتم پزشکان تصمیم گرفتند نیمی از غده تیروئیدم را بردارند تا شاید با کاهش فشار روی حنجره کمتر دچار حمله شوم.
فاطمه قاضیان در سال 68 با پزشکی ایرانیالاصلی که برای یاری رزمندگان در دوران جنگ از پاکستان به ایران آمده بود،ازدواج کرد.