آدم بی شر و شور

139314756 photoshohadayekazeroon 4آبادان بودیم، محمدرضا داخل سنگر شد، دورتادور سنگر را نگاه کرد و گفت: آخر نفهمیدم کجا بخوابم؟ هر جا می خوابم، مشکلی پیش می آید، یکی لگدم می کند، یکی رویم می افتد.

 

 

 

 

از آخر سنگر داد زدم، بیا اینجا، این گوشه سنگر، یک طرف تو من هستم و طرف دیگر دیوار سنگر، کسی هم کاری به کار تو ندارد، من هم که آزارم به کسی نمی رسد.

کمی نگاهم کرد و گفت: عجب، گفتی گوشه ای امن و امان، تو هم که آدم آرام و بی شر و شوری هستی.

بعد پتوهایش را آورد انداخت آخر سنگر، خوابید و چفیه خود را روی سرش کشید، من هم خوابم برد و خوابیدم.

در خواب دیدم، با یک عراقی دعوا کردم، عراقی زد تو صورتم، من هم عصبانی شدم، دستم را بردم بالا و داد زدم: یا ابوالفضل علی(ع) و بعد با مشت محکم کوبیدم تو شکمش.

همین که مشت را زدم، یک نفر داد زد: یا حسین(ع)، از صدای او پریدم بالا.

محمدرضا بود، هاج و واج و گیج و منگ دور سنگر را نگاه می کرد و می گفت: کی بود؟ چه شد؟ مجید و صالح از خنده ریسه رفته بودند و گفتند: نترس، کسی نبود، فقط این آقای آرام و بی شر و شور با مشت به شکمت کوبید.

 

دیدگاهتان را بنویسید