«همت»؛ «شهید همت». این نام برای همه ما آشناست. خیلیها هر روز آن را میشنوند. شاید چندین بار. عکسهایش هم هست. نصب شده در چند بزرگراه، خیابان، کوچه. جوانی لاغراندام را نشان میدهند که لباسی رنگ و رو رفته به تن دارد و با لبخندی محو چشمهایش را به زیر انداخته است.
Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!
شهدای کازرون، عکسها، کمتر نشانی از یک جوان 29 ساله را دارد. جنگ که آغاز شد بی هیچ ادعایی، برای «دفاعی مقدس» از مرزها و وجب به وجب این خاک، شتافت. در خط مقدم فرمانده عملیات بودن، شب و روز پا به پای رزمندهها و بلکه بیشتر از آنها رنج کشیدن و این سو به آن سو زدن، خون دل خوردن که مبادا ساعتی بخوابد و دشمن یک قدم پیشروی کند، در جوانی پیرش کرد.
آن سالها آشنای همه بود، اما زندگی را غریبانه میخواست. عشق به شهادت و برای خدا بودن بیتابَش میکرد. 17 اسفندماه 62، در آخرین عملیات، آگاه از اینکه شهید میشود، دو کودکش را در آغوش گرفت، دل برید و رفت. برای خود هیچ نخواست. با «سر» شتافت و بی «سر» بازگشت.
همت عارفانه زیست و عاشقانه رفت؛ در عملیات خیبر، جزیره مجنون.
همسرش میگوید: وقتی میرفتیم سردخانه، باورم نمیشد. به همه میگفتم «من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود.» همیشه با او شوخی میکردم و میگفتم «اگر بدون ما بروی، میآیم گوشَت را میبرم!» بعد کشوی سردخانه را میکشند و میبینی اصلاً سری در کار نیست، میبینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همهچیز بوده …
مادر شهید همت در خاطراتی از او که در کتاب «نیمه پنهان» نیز آمده، نقل کرده است که: «پاییز سال 1333 بود که با همسرم و جمعی از دوستان، قصد زیارت امام حسین(ع) را کردیم و راهی کربلا شدیم. آن موقع ابراهیم را باردار بودم. خیلیها مرا از این سفر منع میکردند، اما به خدا توکل کردم و به شوق زیارت اباعبدالله(ع) راهی کربلا شدم. با اتوبوس تا کرمانشاه آمدیم و از آنجا به مرز خسروی رفتیم. راه بسیار سخت و طاقتفرسایی بود، با جادههای خاکی و ماشینهای قراضه.
صبح روز بعد، مأموران مرزی عراق اجازه دادند که حرکت کنیم. هوا بسیار گرم بود و راه هم پر از دستانداز. از طرفی گرد و غباری که داخل ماشین میپیچید، کم کم حال مرا دگرگون کرد. تمام روز در راه بودیم و بالاخره پیش از مغرب به کربلا رسیدیم. چشمهایم سیاهی میرفت و حالم به کلی بد شده بود. با زحمت مرا پیش یک دکتر بردند. دکتر پس از معاینه گفت: “بچه از بین رفته و تلف شده”. مقداری هم قرص و کپسول نوشت و گفت: “اگه با این، بچه سقط نشد، حتماً بیاریدش تا عملش کنم”.
حرفهای دکتر مثل پتکی توی سرم کوبیده شد. خیلی ناراحت و دل شکسته شده بودم. علیاکبر (همسرش) خانهای نزدیک حرم اجاره کرده بود و من پانزده روز تمام کنج خانه، توی رختخواب افتاده بودم. لب به هیچ قرص و کپسولی هم نمیزدم. پیش خودم گفتم: “این همه راه اومدی تا اینجا که امام حسین(ع) رو زیارت کنی، حالا اگه قرار باشه بچه رو هم از دست بدی، مردن یا موندن چه اهمیتی داره؟”
به علیاکبر گفتم که میخواهم بروم حرم. اما او مخالفت کرد و گفت: “حال تو مساعد نیست، بیشتر استراحت کن تا به سلامتی کامل برسی”. هرچه او اصرار کرد، فایده نداشت. دیگر دلم بدجوری هوای حرم را کرده بود و طاقت در خانه ماندن نداشتم.
بالاخره علیاکبر مرا به حرم برد. تا نیمههای شب آن جا بودیم. آقا را با دلی شکسته صدا زدم و از او شفاعت خواستم. حسابی با امام حسین(ع) درد دل کردم و به او گفتم: “آقا من شفامو از شما میخوام. به دکتر هم کاری ندارم. من به شوق دیدار و زیارت شما رنج این راه رو به جون خریدم، حالا از شما توقع یه گوشه چشمی دارم”. بعد هم به رواق کوچک ابراهیم رفتیم و لحظاتی را هم در آنجا سپری کردیم.
حسابی سبک شدم و به منزل برگشتیم. خسته شدم بودم و خوابم گرفته بود. خوابیدم. در خواب خانمی را دیدم که لباس عربی به تن داشت و مثل همه مردم زیارت میکرد. آن خانم بلندبالا که بچهای روی دستش بود، به طرف من آمد و بچه را به من سپرد و گفت: “این بچه رو بذار لای چادرت و به هیچکس هم نده، برش دار و برو”. من آن بچه را توی چادرم پنهان کردم و آمدم.
همان موقع از خواب پریدم. گریه امانم را بریده بود. از شدت خوشحالی زار میزدم. خواب را که برای مادر علی اکبر تعریف کردم، گفت: “این خواب یه نشونهست”. بعد گفت: “خیالتون راحت باشه که بچه سالمه. فقط نیت کن اگه بچه پسر بود، اسمشو بذاری محمد ابراهیم”.
از روز بعد دیگر اصلاً درد و ناراحتی نداشتم. هیچکس باور نمیکرد. همان روز دوباره پیش دکتر رفتیم. دکتر پس از معاینه با تعجب تمام گفت: “امکان نداره؛ حتماً معجزهای شده!” ما عربی بلد نبودیم و حرفهای دکتر را یکی از دوستانمان برایمان ترجمه میکرد. دکتر پرسید: “شما کجا رفتین و دوا درمون کردین؟ این کار کدوم طبیبه؟ الان باید مادر و بچه، هر دو از بین رفته باشن، یا حداقل بچه تلف شده باشه! شما چی کار کردین؟” علیاکبر گفت: “ما رفتیم پیش دکتر اصلی”.
دکتر وقتی شنید که عنایت آقا امام حسین(ع) است، تمام پولی را که بابت ویزیت و نسخه به او داده بودیم، به ما بازگرداند و مقداری هم داروی تقویتی برایم نوشت و گفت: “خیلی مواظب خودتون باشین”.
وقتی مطمئن شدم که بچه سالم است، از علیاکبر خواستم که در کربلا بمانیم. رفتن و دل کندن از آنجا با توجه به مسایلی که پیش آمده بود، خیلی سخت بود. چند بار جوازمان را تمدید کردیم و بعد از چهار ماه به ایران برگشتیم. نیمه بهمن بود که سرخوش از سفر کربلا، رسیدیم به شهرضا. دوازدهم فروردین 1334 پسرمان به دنیا آمد.»
علیاکبر همت – پدر محمدابراهیم – هم خاطراتی از جوانی پسرش دارد: «همیشه میگفت: “این دو سال سربازی از بدترین ایام عمر من بود”. علت آن را هم عدم وجود تقوا عنوان میکرد.در زمان سربازی به خاطر سرعت عملش، مسئول آشپزخانه شده بود. خودش تعریف میکرد: “ماه رمضان بود، من به آشپزخانه گفتم که برای بچهها سحری درست کنند؛ حدود سیصد نفر. ناجی که فرماندهمان بود، متوجه این قضیه شد و صبح دستور داد همه سربازها به خط شوند. او آب آورده بود و سربازها را یکی یکی مجبور میکرد تا آب بخورند. آن روز همه، روزههایشان باطل شد و من چنین بیدینی در عمرم ندیده بودم. به خدا گفتم خدایا، اگه ما برای تو روزه میگیریم، این، این جا چی میگه؟ خدایا خودت سزای او رو بده”؛ و خدا هم سزایش را داد.
روز بعد دستور آمد که آشپزخانه را کاملاً تمیز کنند. بعد از اینکه کف آشپزخانه حسابی تمیز شد، رفتم و روغن آوردم و به کف آشپزخانه مالیدم. میدانستم ناجی آن شب حتماً برای سرکشی به آنجا میآید و میخواهد مطمئن شود که غذایی پخته نمیشود. همان هم شد، ناجی آمد و سر دیگها رفت و وقتی خیالش راحت شد، موقع برگشتن چنان لیزی خورد که افتاد و پایش شکست. او را به بیمارستان منتقل کردند و ما تا آخر ماه رمضان از دستش در امان بودیم. هر شب هم برای بچهها سحری درست میکردیم و به این ترتیب توانستیم روزههایمان را بگیریم.»
پدرش همچنین میگفت: «به او گفتیم: “نمیخوای زن بگیری؟” گفت: “چرا نمیخوام؟” تعجب کردیم. فکر نمیکردیم به این سادگی پیشنهاد ازدواج را قبول کند. مادرش گفت: «ننه، کیو میخوای؟ بگو تا واست بگیرم.” گفت: “من یه زن میخوام که بتونه پشت ماشین با من زندگی کنه”. مادرش گفت: “این دیگه چه صیغهایه؟ پشت ماشین دیگه یعنی چی؟” گفت: “یعنی این که من بشینم جلو، اون هم عقب زندگی کنه، یعنی این”. مادرش گفت: “مادر، آخه کدوم دختری حاضره یه همچو زندگی داشته باشه؟!” گفت: “اگه میخواین من زن بگیرم، شرطش همینه که گفتم”. اول فکر کردیم چون خانهای برای تشکیل زندگی ندارد، چنین حرفی میزند. با برادرش خانهای برای او ساختیم و گفتیم: “ما توی همین شهر برای تو زن میگیریم، این هم خونه و زندگیات هر جا میخوای بری، برو و به کارت برس”. گفت: “من زنی میخوام که شریک و همدم زندگیام باشه و هر جا میرم، اون هم باید دنبالم بیاد”. حرفش یک کلام بود. مدتی بعد که از پاوه آمد، گفت: “کسی رو که دنبالش میگشتم، پیدا کردم”. به او گفتم: “به همین سادگی؟” گفت: “نه، همچین سادهام نبود. بیچارهام کرد تا بله رو گفت”. گفتم: “یعنی قبول کرد که پشت ماشین با تو زندگی کنه؟” خندید و گفت: «تا اونور دنیا هم برم، دنبالم میاد”. گفتم: “مبارکه”.»
دختر مورد علاقه او از دانشجویانی بود که برای خدمت در مناطق محروم، شهر و دیار خود را رها کره و عازم کردستان شده بود. حاجی چند بار از او خواستگاری کرده، اما جواب رد داده بود.
ولیالله همت، برادرش، از مراسم خواستگاری محمدابراهیم اینگونه تعریف کرده است که: «روزی که برای خواستگاری رفته بودیم، بعد از اینکه همه حرفها زده شد، دست آخر، مادرم گفت: “یه شرط دیگه هم میذاریم و اون اینکه ابراهیم قول بده که دیگه سیگار نکشه”. تا مادرم این را گفت، ابراهیم کمی خودش را جمع کرد و چشم غرهای به من و مادرم رفت. همسرش با شنیدن این حرف، گفت: “مجاهد فی سبیلالله که نباید سیگار بکشه. دور از شأن و منزلت شماست که سیگار بکشین”.
در راه بازگشت، گفت: “یعنی چی که این مطلبو مطرح کردین؟ نمیشد نمیگفتین؟” او از بس در سرما پشت موتور نشسته بود، سینوزیت گرفته بود. سیگار میکشید که سردردش آرام شود. گفت: “نمیدونین که من به خاطر سینوزیتم سیگار میکشم؟” گفتم: “لازم بود. باید همه چیزت رو میدونستند”.
همین که به خانه رسیدیم، دست کرد توی جیبش، سیگارهایش را درآورد و همهشان را زیر پا له کرد. بعدهم گفت: “این هم از سیگار، دیگه کسی دست من سیگار نمیبینه” و تا آخر هم پای حرفش ایستاد.»
از این جا به بعد شاید خاطرات ژیلا بدیهیان، همسر شهید همت، درباره نحوه آشنایی و ازدواج و زندگیشان شنیدنیتر باشد؛ خاطراتی که در بخشهایی از کتاب «برای خدا مخلص بود»، نقل شده است:
«خبر جنگ که آمد، من قم بودم. گفتند گروهکها در کردستان آشوب کردهاند. خودم را رساندم اصفهان و رفتم دانشگاه. آنجا قرار بود عدهای از طریق واحد جذب نیرو اعزام شوند منطقه؛ من هم راه افتادم. در دلم هول عجیبی بود. در دفترچهام نوشتهام احساس میکردم در این جنگ باید خیلی سختی بکشم.
در یکی از جلساتی که داشتیم، صحبت اصلی حاجی (شهید همت) آن روز این بود که منطقه، منطقه سنینشین است، وحدتی که امام گفتهاند باید حفظ شود و ما حق نداریم پیامبر و قرآن را فدای حضرت علی(ع) بکنیم. گفتند “در این منطقه نباید از طرف شما صحبتی از حضرت علی(ع) بشود”.
صحبتهای حاجی که تمام شد یکی از آقایان که ظاهراً از روحانیون اهل تسنن بودند وارد جلسه شدند. بعد، به خاطر سؤالی که من کردم، بحثی شد و من به امام علی قسم خوردم! آن روحانی عصبانی شد و رفت بیرون. حاجی هم برگشت و با عصبانیت گفت: “خواهر، من تا حالا برای شما قصه میگفتم؟” برای من خیلی گران تمام شد، بین همه خواهرها و برادرها که آنجا بودند… از جلسه آمدم بیرون، بغض هم کرده بودم. در آن لحظه آرزو داشتم برگردم اصفهان ولی جرأت نداشتم.
برخلاف آن برخوردی که بین من و حاجی پیش آمد، حاجی خصوصیتی داشت که شاید هیچکدام از برادرهای آنجا نداشتند. غذا که میرسید، اول باید برای خانمها میآمد، مطلب و نشریه جدید همینطور؛ اما گاهی که من در اتاق تنها میماندم، حاجی تا دم در هم نمیآمد. یک بار که مأموریت همگروههایم سه روز طول کشید، من هم سه روز گرسنگی کشیدم، چون ظاهراً فقط حاجی بود که به این چیزها توجه داشت.»
نگاهش را دوباره دور تا دور اتاق چرخاند و همان طور که نایلون خالی نان خشکها را سر و ته گرفته بود و با آن بازی میکرد، چانهاش را گذاشت روی کاسه زانویش. فکر کرد: «بیانصافها! نیامدند ببینند این یک نفری که اینجا مانده زنده است یا مرده.» بعد انگار بخواهد بغضش را قورت بدهد، چند بار پشت سر هم آب دهانش را داد پایین و زمزمه کرد: «اگر آن جلسه اول با همت بحثم نشده بود، حالا به اینجا سر میزد، این قدر زمخت برخورد نمیکرد.»
برخوردهای ایشان (شهید همت) با من تند بود، یا لااقل به نظر من اینطور میآمد. به نظرم میآمد ایشان خیلی جدی و حتی بداخلاق است.
یک شب، از مناطقی که اعزام شده بودیم برگشتیم به ساختمان خودمان. من متوجه شدم دو نفر نیروی جدید به اتاق اضافه شدهاند؛ دو دختر جوان 15 – 16 ساله. اینها مقدار زیادی طلا دستشان بود، وسایل فیلمبرداری و دوربین گرانقیمت با خودشان داشتند و عجیبتر اینکه یکیشان وقتی کیفش را باز کرد، پر بود از پولهای زمان شاه. من احساس کردم شرایط و رفتار اینها مشکوک است ولی به روی خودم نیاوردم. فقط عبوس نشستم گوشه اتاق. کمی که گذشت کاغذی از کیف دستی یکی از اینها افتاد روی زمین. من دولا شدم کاغذ را بردارم و بدهم به او، اما دخترک که ظن نمیبرد من بخواهم کاری برایش انجام دهم و لابد فکر کرده بود لو رفتهاند، حمله کرد و کاغذ را از دست من کشید و پاره کرد و خورد. من آن تکه کاغذ را که دستم مانده بود دادم به یکی از برادرها و گفتم: “به برادر همت بگویید علت این مسائل مشکوک که در این اتاق اتفاق افتاده چیست؟” کمی که گذشت ایشان فرستادند دنبال من. خیلی عصبانی بودند. با لحنی که فقط کتک زدن داخلش نبود، گفتند: “شما چرا متوجه نیستید چه افرادی میآیند داخل اتاق و همنشینتان میشوند؟” من هم که خسته بودم و تازه از راه رسیده بودم که این اتفاقات پیش آمد، گفتم: “اتفاقاً من میخواهم این انتقاد را به شما بکنم، چون مسئولیت ساختمان ما با شماست. آن موقع که اینها وارد ساختمان شدهاند ما اصلاً اینجا نبودیم، اعزام شده بودیم روستاهای اطراف”. اما ایشان همان طور با حالت پرخاش ادامه داد که “احتمالاً این نقشه بمبگذاری باشد … شما باید تا صبح مواظب این دخترها باشید”. من گفتم: “نه، این کار را نمیکنم، چون – بیتعارف – میترسم با اینها توی یک اتاق بمانم”. بعد حاجی آمد آن دو دختر را از ما جدا کرد.
نصف شب بود که دیدم یکی به پنجره اتاق ما میزند. بین همه، من بیدار شدم، آمدم دم پنجره دیدم حاجی اسلحه به دوشش دارد و خیلی نگران است. انگار همه این ساعتها را همان اطراف ساختمان ما کشیک میداده. گفتند: “الآن یک خواهری توی تاریکی رفت به سمت پایین. شما بروید ببینید این کسی که رفت، از خواهرهای خودمان بود یا یکی از آن دو نفر”. حالا، آن پایین که ایشان میگفت دستشویی و این چیزها بود کنار یک باغ. جای ترسناکی بود، اصلاً منطقه حالت ترسناکی داشت. من مانده بودم تو رودربایستی. میترسیدم! با چه وحشتی رفتم پایین و زدم به دل تاریکی. یک لحظه برگشتم گفتم حتماً حاجی دارد دنبال من میآید که نترسم. دیدم نه، اصلاً از ایشان خبری نیست، من را رها کرده! خودم تنها رفتم و معلوم شد آن خانم یکی از نیروهای اعزامی خودمان است.
کمی بعد از این ماجرا ایشان از من خواستگاری کردند. البته به واسطه خانم یکی از دوستانشان. برای من همه اینها غیرمنتظره بود. آن موقعها من از خود «برادر همت» هم حزباللهیتر بودم. فکر میکردم اگر کسی به من بگوید بیا ازدواج کنیم عین توهین است. دلم جای دیگر بود، شهادت و … به جز اینها، هنوز از برخورد اول حاجی دلخور بودم. وقتی صحبت خواستگاری شد از حرص آن جلسه هم که بود گفتم «نه». خودشان البته خیلی اصرار میکردند که حداقل با هم صحبت کنیم. من پیغام دادم “آدم که نمیخواهد چیزی بخرد وارد مغازه نمیشود. من نمیخواهم ازدواج کنم، دلیلی ندارد صحبت کنم”. بعد هم تصمیم گرفتم برگردم اصفهان، اما مریضی سختی گرفتم. منطقه آلوده بود. بیشتر بچهها حصبه گرفته بودند. حالم وخیم شد و در بیمارستان بستری شدم. دوستان و همگروههایم دستهجمعی میآمدند ملاقاتم. حاجی هم آمد. دو بار، و تنها.»
سرش را که از بالش برداشت و نیمخیز شد، همت را دید. مثل دفعه قبل همان جا در قابِ در ایستاده بود. کفشهایی شبیه گالش به پا داشت و خاک و گل تا پاتاوههایش میرسید؛ لابد تازه از منطقه میآمد. دختر خواست تعارفش کند بیاید تُو، اما نتوانست، گلویش خشک شده بود، از او میترسید فقط زیر لب سلامش را علیک گفت و هر دو ساکت شدند. همت این پا و آن پا شد و به موهایش که از گرد و غبار قدری کدر بود، دست کشید. بعد با متانت شروع کرد به صحبت کردن: “امروز این قدر کشته شدند، چند نفر اسیر گرفتیم، چه مناطقی آزاد شدند …”؛ همه را توضیح داد و از همان دمِ در برگشت. دختر خندهاش گرفت. با خودش فکر کرد “مگر من فرماندهاش هستم که آمد و همهچیز را به من گزارش داد؟!”
«وقتی برگشتم اصفهان فکرش را هم نمیکردم که دیگر تا آخر عمرم برادر همت را ببینم. یک روز رفتم دانشگاه. بچههایی که با آنها منطقه بودم سراغ مرا گرفته بودند. فکر کردم لابد کاری هست. آنجا که رسیدم، هنوز احوالپرسیمان تمام نشده بود که حاجی از در آمد تُو. فهمیدم قرار است با ایشان صحبت کنم و خودشان این برنامه را چیده بودند. خُب، عصبانی شدم و برخورد تندی کردم. حاجی گفت: “شما همهاش از جهاد حرف میزنید. فکر کردهاید من خشکهمقدسم، شما را توی خانه زندانی میکنم؟ نه؛ من اصلاً دوست دارم خانمم چریک باشد، زن خانهدار نمیخواهم!” اولین بار بود که خودش رو در رو از من خواستگاری میکرد. گفتم “نه!” و خدا میداند که آن روزها اصلاً نیت ازدواج نداشتم و راستش از حاجی هم میترسیدم. صدایش را که میشنیدم تنم میلرزید. این را رویم نشد به حاجی بگویم؛ بگویم هیچ دختری با کسی که از او میترسد، ازدواج نمیکند.
یک سال بعد برگشتم پاوه. اتفاقات عجیبی دست به دست هم داد تا من پاوه بروم و نه جای دیگر. قبل از رفتن، برای هرجا استخاره کردم بد آمد، اما برای مناطق کردستان بسیار خوب آمد. من به دوستم که همراهم بود گفتم: “فرمانده سپاه پاوه برادر همتنامی است که یک زمانی از من خواستگاری کرده. من آنجا نمیآیم. میرویم سقز. وقتی رسیدیم آموزش و پرورش باختران و پرسیدند کجا میخواهید اعزام شوید، همین را میگویی؛ هرجا به جز پاوه!”
یک روز بارانی سخت رسیدیم باختران. از یک دستفروش دو جفت پوتین خریدیم و رفتیم آموزش و پرورش. آنجا آن آقای مسئول پرسید: “خُب، خواهرها کجا میخواهید بروید؟” دوست من گفت “پاوه!” آن بنده خدا هم نوشت پاوه. من زبانم بند آمده بود. به هرحال حکم را زدند و ما همان روز عصر راه افتادیم سمت پاوه. من تمام راه گریه میکردم. آدم بعضی وقتها نمیداند گریهاش برای چیست؛ مثل دوستم که خودش هم نمیدانست چطور شد که بعد از آن همه سفارشهای من، اسم پاوه را به زبان آورد.
حاجی اما پاوه نبود، رفته بود مکه. ما جا نداشتیم و اتاقی را که ایشان کارهای اداریاش را انجام میداد موقتی به ما دادند تا خودشان برگشتند. تا آن وقت من در مدرسهای در پاوه مشغول شدم. بعد از یکی از عملیاتها بود که ما در مدرسهمان برنامهای گذاشتیم تا یکی از برادرها بیاید درباره نحوه عملیات، موقعیتها و شرایط آن برای بچهها صحبت کند. مدیر مدرسه حاج همت را پیشنهاد کرد. من چون با او مسأله داشتم، مُصر بودم به جای او فرماندار پاوه بیاید.
یک ساعت به شروع برنامه تلفن زدند که آقای فرماندار حالشان بد است، نمیتوانند بیایند. مدیر مدرسه هم حاجی را که تازه از حج آمده بود و فرمانده سپاه منطقه بود خبر کرد. من برای این که با ایشان برخورد پیدا نکنم رفتم کتابخانه مدرسه که یک زیرزمین بود.
پیرمرد سرایدار در را باز کرد و مثل دو دفعه قبل، از پلههای زیرزمین که خواست پایین بیاید، کف دستش را گذاشت روی کلاه پیچش، انگار میترسید از سرش بیفتد. بعد هم به اندازه دو دفعه قبل به خودش فشار آورد تا جملهاش را به فارسی و طوری که او بفهمد ادا کند: آقای مدیر گفتند بیایید، الان که برادر همت میخواهند بیایند شما در دفتر باشید!»
دختر نمیفهمید چه اصراری هست او هم برود دفتر. به چشمهای پیرمرد که معلوم نبود چرا مدام از آنها آب میآمد نگاه کرد و غیظش را خورد. چادرش را زد زیر بغلش و بیآنکه چیزی بگوید پلهها را دو تا یکی رفت بالا. تقهای به در دفتر زد که خودش هم نشنید و آن را باز کرد که بگوید “من کار دارم، نمیتوانم بیایم”، اما قبل از آن که حرفی بزند چشمش افتاد به همت. ناخودآگاه چادرش را جلوتر کشید. دیگر به سختی او را میدید. اول فکر کرد اشتباه گرفته. چقدر فرق کرده بود! سرش را تراشیده بود؛ لاغر و آفتاب سوخته. نگاهش زیر بود، مثل همیشه. جلو پای او بلند شد و به قامت ایستاد. گفت “خوش آمدید! خوب کردید دوباره تشریف آوردید پاوه!”
«فردا شب همین روز بود که خانم یکی از دوستانشان را فرستادند برای خواستگاری مجدد. ظاهراً برای حاجی سنگین بود که این کار را بکند، چون آن خانم در اصل آمده بود با من اتمام حجت کند. گفت “فقط یک چیز را به شما بگویم؛ ایشان حتماً شهید میشوند، سر شهادتشان خیلیها قسم خوردهاند”.
من مانده بودم چه کار کنم. خسته شده بودم. احساس میکردم فشار زیادی به من وارد میشود. خوابهایی میدیدم که بیشتر نگرانم میکرد.
نیت چهل روز روزه و دعای توسل کردم. با خودم گفتم بعد از این چهل شب اولین کسی که آمد خواستگاری جواب میدهم. شب سیونهم یا چهلم بود که حاجی مجدد خواستگاری کردند و من جواب مثبت دادم. دلم گرم بود. استخارهام آیهای از سوره کهف آمد و تفسیرش چیزی بود که با حال و هوای من جور میآمد: “بسیار خوب است. شما برای کاری که میخواهید انجام دهید مصیبت زیاد میکشید اما نهایت به فوزی عظیم دست پیدا میکنید”. به حاجی گفتم: “خانواده من تیپ خاص خودشان را دارند. چندان مذهبی نیستند و از سپاهیها هم خوششان نمیآید. احتمالاً پدر و مادرم مخالفت خواهند کرد. صحبت با اینها با خود شما. دیگر اینکه، من میخواهم بدون مهریه ازدواج کنم. شما وقتی میروید پدرم را راضی کنید، مِهر تعیین نکنید”. ایشان گفتند: “من وقت این کارها را ندارم”. گفتم: “خُب، شما که وقت این کارها را ندارید، ازدواج نکنید. شما را به خیر و ما را به سلامت!” و بلند شدم. حاجی گفت: “درست است که من وقت ندارم، ولی به خدا توکل دارم”. بعد مکث کرد، گفت: “فقط به شما بگویم خطبه عقد ما جاری شده. من حج که بودم هر بار خانه خدا را طواف کردم شما را هم کنار خودم میدیدم. آن موقع فکر میکردم این نفس من است که اینجا هم نمیگذارد به عبادتم برسم، ولی بعد که برگشتم منطقه و دیدم شما اینجا هستید، ایمان پیدا کردم که آن، قسمت من بوده که در طواف کنارم میآمده”. بعد دیگر چیزی نگفتند. مکثشان آن قدر طولانی شد که من فکر کردم صحبتی نیست و باید بروم. اما ایشان با لحن خاصی گفتند: “اگر من اسیر شوم یا مجروح، شما خیلی آزار میبینید؛ باز هم حاضرید با من ازدواج کنید؟” گفتم: “من آرم سپاه را، خونی میبینم. من به پای شهادت شما نشستهام”.»
چقدر ادعا داشت آن روزها! چقدر خودش را حزب اللهیتر از حاجی میدانست! وقتی قرار شد قبل از عقد با هم صحبت کنند، او را قسم داد و گفت: “زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشد. اگر میخواهید با من ازدواج کنید، صحبت کنیم”. اما حالا میداند، یعنی احساس میکند که اینها نبود. عشق و عاشقی هم نبود؛ از حاجی تا همان لحظه عقد خوشش نمیآمد، حتی بدش میآمد! یک جور توفیق بود یا رحمت، یک خوبیای که خدا خواست و به او رسید؛ انگار سهم او باشد.
«پدرم گفت: “تو هرجا رفتی آبروی مرا بردی. حالا جوان مردم هرجا برود مردم میگویند جای حلقه برایش یک انگشتر عقیق صد و پنجاه تومنی خریدهاند!” حاجی که زنگ زد خانهمان، بابا عذرخواهی کرد و گفت: “شما بروید حلقه تهیه کنید؛ انشاءالله بعد با هم صحبت میکنیم”. حاجی گفت: “این از سر من هم زیاد است! شما دعا کنید در زندگی مشترک با دختر شما بتوانم حق همین را ادا کنم”. به من میگفت: “هر بار که میگفتی کفش نمیخواهم، لباس نمیخواهم، خدا را شکر میکردم. توی دلم میگفتم این همان است! همان است که دنبالش میگشتم”.
آخر، حاجی دست مرا موقع خرید باز گذاشته بود که هرچه میخواهم انتخاب کنم، اما من فقط یک حلقه هزار تومانی برداشتم. هیچ مراسم خاصی نداشتیم. برای عقد که میرفتیم، یک جفت کفش ملی بندی پایم بود و مقنعه مشکی سرم که خانم برادر حاجی آن را برداشت و جایش یک روسری کرد سرم. گفت: “شگون ندارد!” حاجی هم با لباس سپاه آمد؛ البته لباس سپاه برادرش، چون به کهنگی لباس خودشان نبود، هرچند به قد او کمی بلند بود و حاجی پاچههای شلوار را برای آن که اندازه شود گِتر کرده بود. اگر کسی ایشان را میدید فکر میکرد اعزام است برای جبهه. به حاجی گفتم: “من فقط یک درخواست دارم؛ برای عقد برویم پیش امام”. ایشان آن لحظه حرفی نزدند اما یکی – دو روز بعد آمدند و گفتند: “شما هر تقاضایی دارید انجام میدهم، ولی از من نخواهید لحظهای از عمر مردی را که باید صرف این همه مسلمان شود برای عقد خودم اختصاص بدهم. سر پل صراط نمیتوانم این قصور را جواب بدهم”.
بالاخره همان اصفهان عقد کردیم و موقع عقد پدرم دوباره روی مسأله مهریه پافشاری کرد. به حاجی گفتم: “قرار بود شما صحبت کنید”. گفت: “آخر خوب نیست آدم به پدر دختری بگوید من میخواهم دخترتان را بدون مهریه عقد کنم”. پدرم هم کوتاه نمیآمد. من دلخور شدم و به قهر بلند شدم بیایم بیرون. اما حاجی اشاره کرد که بنشینم. رو کرد به پدرم و گفت: “من جفت خودم را پیدا کردهام، به خاطر این چیزها هم از دست نمیدهم”. به قول برادرم جاذبه کلامی حاجی زیاد بود و پدر در نهایت گفتند: “هر طور میدانید مسأله را حل کنید”. شبی که عقد کردیم، رفتیم خانه پدری حاجی، چون قرار بود ایشان فردا برگردند کردستان. آن شب حاجی تا صبح گریه میکرد. نمیدانم شاید احساس گناه داشت، شاید یاد بسیجیهای کم سن و سالی افتاده بود که شهید شده بودند. گریه کرد و قرآن خواند. مخصوصاً این سوره «یس» را با سوز عجیبی میخواند.
بعد از نماز صبح از من پرسید: “دوست داری کجا برویم؟” گفتم: “گلزار شهدا”. سرش را به حالت شکر رو به آسمان کرد و گفت: “میترسیدم غیر از این بگویی”. چند ساعت آنجا بودیم. حاجی دلش نمیآمد برگردیم. از هرکدام از شهدای آنجا خاطرهای داشت، شرح و تفصیل میداد، زمزمههایی میکرد و اشک میریخت. من گوش میدادم و نگاهش میکردم. به او حسودیم میشد. صبح روز بعد با هم آمدیم پاوه.»
ماشین که دوباره ایستاد و حاجی برای پیاده شدن نیمخیز شد، دیگر طاقت نیاورد. گفت: “تا پاوه میخواهید همینطور سوار و پیاده شوید؟ توی این بارون؟” حاجی چیزی نگفت، پیاده شد. او هم پیاش. قطرههای باران روی کتفهای حاجی میخورد و سرازیر میشد پشتش. دلش آرام نگرفت. بلند گفت: “کاش بادگیرتان را برداشته بودیم”؛ اما او حواسش نبود. چشمش که به بچهها و سنگرها میافتاد دیگر حواسش به هیچچیز نبود. چند نفر که بیرون بودند جلو دویدند و شروع کردند بدن و لباس حاجی را دست کشیدن و بوییدن. یکیشان، انگار همت پدرش باشد، پشت او را بوسید و با دل تنگی گفت: “این چند روز که نبودید سنگرهامان را آب گرفت، خیلی اذیت شدیم”. حاجی با حوصله گوش میداد و دستهایش را از دو طرف قلاب کرده بود پشت آنها. انگار میخواست همهشان را در حلقه دو دستش جا بدهد.
وقتی برمیگشتند داخل ماشین، حس کرد حاجی هول و ولا دارد. بخار نفسش را میدید که تند تند در فضا گم میشود. گفت: “پیشانیتان خیس عرق است، آرامتر برویم”. حاجی گفت: “باید هرچه زودتر خودمان را برسانیم پاوه”.
«همین که رسیدیم پاوه، ایشان مرا گذاشت داخل همان ساختمانی که قبلاً با گروه خودمان بودیم و رفت. بعد فهمیدم آن طور با عجله به سپاه رفته، برای پیگیری مشکلات آن بچهها که سنگرشان آب افتاده بود. راستش من تعجب کردم. حاجی را آدم خشنی میدانستم. اما همان جا در کردستان با آن که مدتش کوتاه بود و ما چندان کنار هم نبودیم، متوجه شدم این حاجی چقدر با آن «برادر همت» که من میشناختم و حتی با همه آدمها فرق دارد. اصلاً محبتها فرق کرده بود. شاید خطبه عقد از معجزات اسلام باشد؛ وقتی جاری میشود خیلی چیزها تغییر میکند. یادم میآید ایشان رفته بود برای پاکسازی ارتفاعات “شمشیر” و من برای کاری رفتم باختران. موقع برگشتن حاجی دیده بود پاوه نیستم، آمد آنجا دنبالم. من وقتی چشمم افتاد به او شروع کردم گریه کردن. به من میگفت: “چرا این قدر گریه میکنید؟” و من فقط اشک میریختم، نمیتوانستم صحبت کنم. حاجی هم گذاشت من خوب گریه کردم. بعد گفتم: “در این چند شب همهاش خواب تو را میدیدم. خواب میدیدم وسط یک بیابان تاریک یک کلبه است. من این طرف، تو آن طرف. من مدام میخواهم تو را صدا بزنم؛ یا حسین، یا حسین میکنم و تو نمیفهمی. همهاش فکر میکردم از این عملیات زنده برنمیگردی”.
حاجی آن شب مرا برد خانه عمویش. گفت: “اگر خدا توفیق بدهد میخواهم برای عملیات بروم جنوب”. من خیلی بیتابی کردم. گفتم: “با شما میآیم”. اما ایشان اجازه نمیدادند. مقدمات عملیات فتحالمبین بود و حاجی سختی آن شرایط را میدانست. نمیخواست چیزی به من بگوید، فقط میگفت “من اصلاً راضی نیستم شما با من بیایید”. زمستان بود که حاجی رفت و من سخت مریض شدم، اما دلم آرام نگرفت. به نیت این که سالم برگردد سه روز روزه گرفتم. ظهر جمعه، نماز جناب جعفر طیار میخواندم که دیدم حاجی یکی را فرستاده دنبال من که بروم دزفول.»
کمی گردن کشید و از بالای شانه پاسداری که جلو نشسته بود خیابان را نگاه کرد. حاجی چند متر جلوتر ایستاده بود، سرش پایین بود و تسبیح میگرداند. با خودش فکر کرد “انگار نه انگار منتظر کسی است … اصلاً ما را ندید”. تا ماشین ایستاد و بقیه پیاده شدند و حاجی آمد بالا، به نظرش یک عمر طول کشید. حاجی همین که نشست گفت: “اولین بار بود که فهمیدم چشمانتظاری چقدر تلخ است! فهمیدم بدون تو چقدر غریبم!”
دوست داشتم به او بگویم “پس حالا میفهمی من چه میکشم”، اما دلم نیامد. میدانستم نگران و ناراحت میشود.
به دو هفتهای که بعد از این در دزفول ماندم دوست ندارم فکر کنم؛ از آن روزها بدم میآید. بعدها روزهای خیلی سختتری به ما گذشت، اما در ذهن من آن دو هفته زیبا نیست. ما جایی برای اسکان نداشتیم و رفتیم منزل یکی از برادرهای بسیج. خُب، زمان جنگ بود؛ هرکس هنر میکرد زندگی خودش را میتوانست جمع و جور کند. من احساس میکردم مزاحم این خانواده هستیم. یک روز رفتم طبقه بالا دیدم اتاقی روی پشت بام هست که صاحبخانه آن را مرغداری کرده. چون منطقه را دائم بمباران میکردند و معمولاً کسی از طبقه بالا استفاده نمیکرد، من کف آن مرغدانی را آب انداختم و با چاقو زمینش را تراشیدم. حاجی هم یک ملحفه سفید آورد با پونز پرده زدیم که بشود دو تا اتاق. بعد هم با پول توجیبیام کمی خرت و پرت خریدم؛ دو تا بشقاب، دو تا قاشق، دو تا کاسه و یک سفره کوچک. یک پتو هم از پتوهای سپاه آوردیم. یادم هست حتی چراغ خوراکپزی نداشتیم، یعنی نتوانستیم بخریم و آن مدت اصلاً غذای پختنی نخوردیم. این شروع زندگی ما بود و سخت گذشت.
من ناراحتی ریه پیدا کردم، چون آن اتاق آلوده بود. مدام سرفه میکردم. صاحبخانه هم همین که نزدیک عملیات شد گذاشت و رفت و من در آن ساختمان که بزرگ هم بود، تنها ماندم. شهر را درست بلد نبودم و حاجی گاه دو – سه روز میگذشت و نمیآمد.»
نگاهش دوید روی ساعت. دو ساعت از نیمه شب رفته بود. هول برش داشت. پرسید: “کیه؟” صدای حاجی را شناخت؛ اما وقتی در را باز کرد و دید کسی بیرون نیست. ترسید. با دودلی پایش را گذاشت داخل کوچه و با پای دیگرش در را نگه داشت که پشتش بسته نشود. دید حاجی خودش را چسبانده سینه دیوار، انگار قایم شده باشد. پرسید: “چرا داخل نمیآیید؟” حاجی گفت: “خجالت میکشم! بعد از چند روز که نیامدهام حالا با این وضع…” و آمد زیر نور ایستاد. پوتینهایش را که از گل سنگین بود، چند بار کوبید زمین و گناهکارانه سر تا پای خودش را ورانداز کرد. پر از خاک بود. نگاهش را از حاجی گرفت. گفت “عیبی ندارد. حالا بیایید…” و بقیه حرفش را خورد. در قلبش آن قدر غرور، محبت و غم بود که ترسید اگر یک کلمه دیگر بگوید، اشکش سرازیر شود.
«من مردهای زیادی را میدیدم؛ شوهرهای دوستانم که در راحتی و رفاه بودند، اما چقدر سر زن و بچه ادعا داشتند. حاجی بزرگوار بود. با آن همه سختی که میکشید جا داشت از ما طلبکار باشد، اما همیشه با شرمندگی میآمد خانه. آن شب به خاطر این که آن طور نیاید بنشیند، رفت زیر آب سرد. آب گرم نداشتیم. من دیدم خیلی طول کشید و خبری نشد. دلواپس شدم. حاجی سینوزیت حاد داشت. فکر کردم نکند اصلاً از سرما نفسش بند آمده باشد. آمدم در حمام را زدم. چون جوابی نیامد، کمی آن را باز کردم و دیدم آب گلآلود راه افتاده. آن وقت صدای او آمد که “میخواهی این آب گلآلود را ببینی مرا بیشتر شرمنده کنی؟”
به خودش سختی میداد اما طاقت نداشت ما سختی ببینیم. به محض آنکه در جنوب صحبت عملیات شد، حاجی مُصر شد که من برگردم. گفت “اگر خدای نکرده موفق نشویم، عراقیها خیلی راحت دزفول را با خاک یکسان میکنند”. گفتم: “خُب، من هم مثل بقیه مردم. هر اتفاقی برای اینها بیفتد من هم کنارشان هستم”. حاجی گفت: “تو باید برگردی اصفهان. مردم اینجا بومی همین منطقهاند. اگر بهشان سخت بیاید با خانوادههاشان میروند مناطق اطراف. از اینها گذشته به خاطر اسلام تو باید بروی. اگر اینجا باشی من دیگر در خط آرامش ندارم”. این را که گفت راضی شدم. یعنی عقل آدم این طور وقتها راضی میشود، وگرنه از وقتی نشستم داخل اتوبوس، تا اصفهان گریه کردم. نمیدانم فکر میکردم دیگر حاجی را نمیبینم. البته یک ماه بعد که عملیات انجام شد ایشان آمدند؛ صحیح و سالم.
دیگر با حاجی منطقه نرفتم تا آقا مهدی، پسر بزرگمان دنیا آمد، صبح روزی که مهدی میخواست دنیا بیاید حاجی از منطقه زنگ زد. خیلی هم بیقرار بود. دائم میپرسید: “من مطمئن باشم حالت خوب است؟ مسألهای پیش نیامده؟” گفتم: “نه، همه چیز مثل قبل است”. مادرشان اصرار کردند بگویم که بچه دارد دنیا میآید؛ اما دلم نیامد. ترسیدم این همه راه را بیاید و دلنگران برگردد.
همان روز بعدازظهر مهدی دنیا آمد و تا حاجی خبردار شود، سه روز طول کشید. روز چهارم ساعت سه صبح بود که خودش را رساند. ایام محرم بود و حاجی از در که آمد یک شال مشکی هم دور گردنش بود. به نظرم خیلی زیباچهره آمد. برایش جا آماده کردیم که بخوابد، اما آمد کنار من و مهدی نشست. گفت: “میخواهم پیش شماها باشم”. و آن قدر خسته بود که همانطور نشسته خوابش برد. نزدیکیهای صبح مهدی را بغل گرفت. گفت: “با بچهام خیلی حرف دارم، شاید بعدها فرصت نباشد”. عجیب بود. انگار مهدی یک آدم بزرگ باشد. من خیلی وقتها دلم برای آن لحظه تنگ میشود.»
ململ سپیدی را که سر بچه بود با احتیاط کنار زد و لبهایش را گذاشت دم گوش او. زمزمه کرد: “بابا! میدانی چرا اسمت را میگذارم مهدی؟” و اشکهایش تند تند ریخت. او دید قطرههای درشت اشک حاجی رو صورت مهدی میافتد؛ فکر کرد “حالاست که بیقراری کند”، اما بچه سر به راه و ساکت بود و تو دستهای حاجی کم کم خوابش برد.
«گفتم: “من میخواهم با شما بیایم”. حاجی، مهدی را نگاه کرد. گفت: “من راضی نیستم شماها بیایید. من نگرانم”. انگار تکیه کلامش این بود: “من نگران شما هستم”. اما این بار کمی قلدری کردم. گفتم: “من دیگر اینجا نمیمانم. تا حالا فقط حق خودم بود و از آن گذشتم، اما از حق بچهام نمیگذرم. معلوم نیست تو تا کی هستی. میخواهم لااقل تا خودت هستی دست محبتت روی سر بچهام باشد”.
مهدی چهل روزش نشده بود که حاجی آمد دنبالمان و ما را با خودش برد جنوب و در منزل عموی حاجی ساکن شدیم. آنها خودشان هم دو تا بچه کوچک داشتند و با همه محبتی که در حق من و مهدی میکردند، آنجا یک احساس شرمندگی دائمی داشتم. فکر میکردم به هر حال ما آنها را به زحمت انداختهایم. یک روز که حاجی آمد خانه هر چه با من حرف زد جواب ندادم. هم عصبانی بودم و هم میدانستم اگر یک کلمه حرف بزنم اشکم درمیآید. او هم دید من چقدر ناراحتم، رفت بیرون و دو ساعت بعد با یک وانت برگشت. چند تا وسیله جزئی داشتیم که نصف وانت را به زور پر کرد، سوار شدیم و رفتیم اندیمشک به خانههای بیمارستان شهید کلانتری. آنجا حاجی به من گفت: “ببین! من کلید این خانه را شاید نزدیک به یک ماه است که دارم، ولی ترجیح میدادم به جای من و تو بچههایی که واجبتر هستند بیایند اینجا ساکن شوند. من و تو هنوز میتوانستیم خانه عمویم سر کنیم. اصرار تو باعث شد من کاری را که دوست نداشتم انجام بدهم”. من چیزی نگفتم، یعنی حرفی برای گفتن نداشتم. دیگر فهمیده بودم مسلمانی حاجی با ما فرق دارد. به قول یکی از دوستانش او بهشت را هم تنهایی نمیخواست. به من میگفت: “اگر میخواهی از تو راضی باشم سعی کن بیشتر با آنهایی رفتوآمد کنی که مشکلات دارند، بلکه باخبر شوم و بتوانم کاری برایشان بکنم”. گاهی که میگفتم بیشتر پیش ما بیایید، میگفت: “مطمئن باش زندگی ما از همه بهتر است! آن قدر که من میآیم به تو سر میزنم، دیگران نمیتوانند. بچههایی هستند که حتی یازده ماه است نتوانستهاند سراغ زن و بچهشان بروند”.
اما آن خانههای سازمانی در اندیمشک از شهر پرت بود، تقریباً داخل بیابان. ما هم آنجا غریب بودیم. یک شب که حاجی آمد سر بزند، من اصرار کردم: “امشب خانه بمانید”. حاجی گفت: “امروز خیلی کار دارم، باید برگردم”. گفتم: “وقتی برای ازدواج با شما استخاره کردم تفسیر آیه این بود که بسیار خوب است، اما مصیبت زیاد میکشید. تعبیر آن مصیبتها فکر کنم همین است که شما را کم میبینیم، در فراقتان سختی میکشیم، دل تنگ میشویم”. یادم هست این را که گفتم حاجی سرش را بلند کرد و طور خاصی مرا نگاه کرد.»
چشمهایش زیبا بود و از حرف او در آنها دلواپسیای نشست. خواست سر به سر حاجی بگذارد و بگوید “این طور نگاه میکنی که مرا از راه به در ببری؟” اما از دهانش پرید که “تو بالاخره از طریق همین چشمهایت شهید میشوی”. چشمهای حاجی درخشید. پرسید “چرا؟” و در نگاهش چنان انتظاری بود که او دلش نیامد بگوید: “ولش کن!، حرف دیگری بزنیم”.
دلش نیامد بگوید: “من نماز میخوانم، دعا میکنم که توبمانی، شهید نشوی”. آه کشید. گفت: “چون خدا به این چشمها هم جمال داده هم کمال. این چشمها در راه خدا بیداری زیاد کشیده، اشک هم زیاد ریخته”.
«ته قلبم فکر نمیکردم حاجی شهید شود. چرا دروغ بگویم؟ فکر میکردم دعاهای من سد راه او میشود. گاهی که از راه میرسید. دست خودم نبود مینشستم و نیم ساعت بیوقفه گریه میکردم. حاجی میگفت: “چی شده؟” میگفتم: “هیچ! فقط دلم تنگ شده: میگفت: “ناراحتی من میروم جبهه؟” میگفتم: “نه، اگر دلم تنگ میشود به خاطر این است که تو یک رزمندهای. اگر غیر از این بود، دلم برایت تنگ نمیشد. همین خوبیهای توست که مرا بیقرار میکند”.
ظاهراً همه بسیجیها هم همین احساس را نسبت به حاجی داشتند. خودش چیزی نمیگفت اما دفترچه یادداشتی داشت و من میدیدم که این همیشه زیر بغل حاجی است و هرجا میرود آن را با خودش میبرد. یک غروب که حاجی آمده بود به من و مهدی سر بزند هنوز اندیمشک بودیم خیلی اصرار کردم بماند و حاجی قبول نمیکرد. در همان حین از نگهبانی مجتمع آمدند گفتند حاجی تلفن فوری دارد. ایشان لباس پوشید، رفت و دفترچه را جا گذاشت. تا برگردد، من بیکار بودم، دفترچه را باز کردم. چند نامه داخلش بود که بچههای لشگر برای او نوشته بودند. یکیشان نوشته بود: “من سر پل صراط جلو تو را میگیرم. سه ماه است توی سنگر نشستهام به عشق رؤیت روی تو…”. نامههای دیگر هم شبیه این. وقتی حاجی برگشت گفتم: “تو همین الان باید بروی!” گفت: “نه. رفتم اتفاقاً تلفن از طرف بچههای خودمان بود، بهشان گفتم امشب نمیآیم”. گفتم: “نه حتماً باید بروی؛ همین الآن!” حاجی شروع کرد مسخره کردن من که: “ما بالاخره نفهمیدیم بمانیم یا برویم؟ چه کنم؟ تو چه میخواهی؟” گفتم: “راستش من این نامهها را خواندم”. حاجی ناراحت شد. گفت: “اینها اسراری است بین من و بچهها. نمیخواستم اینها را بفهمی”. بعد سر تکان داد . گفت: “تو فکر نکن من این قدر آدم بالیاقتی هستم. این بزرگی خود بچههاست. من یک گناهی به درگاه خدا کردهام که باید با محبت اینها عذاب پس بدهم”. گریهاش گرفت؛ گفت: “وگرنه من کیام که اینها برایم نامه بنویسند؟” خیلی رِقّت قلب داشت و من فکر میکنم این از ایمان زیاد او بود.»
خواست از همان اول راستش را بگوید و دل حاجی را به رحم بیاورد، اما نتوانست. فکر کرد بدجنسی است. گفت: “من چند واحد دیگر پاس کنم میتوانم فوق دیپلم بگیرم. حالا که بعد از چند سال رشتهام بازگشایی شده اجازه بدهید برگردم اصفهان”. حاجی زیرچشمی نگاهش کرد و تبسمی لبهایش را لرزاند. گفت: “تو باید بمانی، با من باشی. مگر نمیگفتی میخواهی با هم تا لبنان و فلسطین برویم، برویم قدس را بگیریم؟ پس فکر دانشگاه را بگذار کنار! اصلاً مگر نمیخواهی شهید شوی؟” دید حاجی کوتاه نمیآید. گفت: “ببینید! اصل قضیه خیلی هم دانشگاه و درس نیست. اینجا عقرب دارد. یکی دو تا هم نه. پریشب خودم یکیشان را تو رختخواب مهدی کشتم. از آن شب از ترس این که مبادا بچه را عقرب بزند خواب ندارم. تازه الآن هوا خنک است، فردا که بهار شود اینها خوب چاق و چله میشوند، آن وقت دیگر از در و دیوار این شهر عقرب میبارد”. حاجی ساکت بود و انگشتهایش انگار بین موهای پرپشت مهدی گیر کرده بود، تکان نمیخورد. بالاخره گفت: “به خاطر چند تا عقرب میخواهی مرا تنها بگذاری بروی؟” و با آن که سرش زیر بود حس کرد کنج چشمهای حاجی چیزی برق زد. گفتم: “همین چند واحد را بگذرانم، امتحاناتم که تمام شد، بیایید دنبالم، با هم برمیگردیم”.
«آمدم دانشگاه و به بدتر از عقرب دچار شدم. دیدم همان بچههایی که قبل از انقلاب فرهنگی با هم بودیم، بچههایی که ادعای انقلابی بودن داشتند و مذهبی بودند، همهشان سرحال و قبراق، کت و شلوار پوشیده سرکلاس نشستهاند. آن وقت حاجی میآمد جلو چشمم با چشمهای قرمز؛ خاکآلود. بعد از هر عملیات که میآمد اصرار میکردم خودش را وزن کند، میدیدم هفت – هشت کیلو کم کرده. عملیات خرمشهر از شدت ضعف چند نفر زیر بغلش را گرفته بودند و نصف شب آوردندش خانه. به این چیزها فکر میکردم و آن آقایان را هم میدیدم، بیطاقت میشدم، دلم میسوخت، بیشتر کلاسهایم را نصفه میگذاشتم، میآمدم خانه. حاجی که زنگ میزد پشت تلفن گریه میکردم. میگفتم: “همین الآن باید بیایی خانه”. مادرم اصرار میکرد: “آقای همت، بهش بگو بماند لیسانس را بگیرد. میگوید دیگر نمیخواهم بروم دانشگاه”. حاجی هم میخندید، میگفت: “من که حرفی ندارم مادر، منتها خودش نمیتواند دوری ما را تحمل کند!” بعدها مادرم میگفت: “یک بار که من خیلی اصرار کردم که آقا همت بیاید اصفهان، گفت حاج خانم میخواهی لقمه جادهها شوم؟ دو بار آمدم سر بزنم تصادف پیش آمد، ماشین چپ کرد. شما چیزی نگویید، بگذارید ترمش که تمام شد با من برمیگردد منطقه”.
هجدهم تیر، آخرین امتحانم بود. حاجی از هفدهم آمد. امتحان که دادم و از دانشکده آمدم بیرون، تویوتا لندکروز سپاه را شناختم. حاجی کنارش ایستاده بود و وقتی چشمش به من افتاد خندید. حالا دیگر قدرش را جور دیگری میدانستم. آدم وقتی پیش خوبهاست فکر میکند همه خوبند، باید بدها را ببیند تا قدر خوبها را بداند.»
با خودش فکر کرد آیا زنی به خوشبختی او وجود دارد؟ و مردی به بزرگی مرد او؟ که بشود کنارش همهچیز را تحمل کرد؟ دیشب وقتی خواست سفره بیندازد حاجی از دستش گرفت، گفت: “وقتی من میآیم، تو باید بنشینی. من دوست دارم تو از دنیا هیچ سختی نکشی”. خودش را عبوس گرفت. گفت: “من بالاخره نفهمیدم چطور باشم؟ آن اول گفتی میخواهی زنت چریک باشد، حالا میگویی از جایم تکان نخورم…”؛ حاجی نشست و سرش را که به بهانه پهن کردن سفره زیر انداخته بود بیشتر خم کرد، با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت: “تو بعد از من باید خیلی سختیها بکشی، بگذار حالا این یکی – دو روزی که هستم کمی به شما برسم”.
«از این حرفهای حاجی بدم میآمد، یعنی طاقتش را نداشتم. یک بار او خط بود و مهمان داشتیم. دستم بند آشپزی بود که یک دفعه آشوب عجیبی توی دلم افتاد. همه چیز را رها کردم و آمدم برای او نماز خواندم، دعا کردم. وقتی حاجی برگشت و برایش تعریف کردم دیدم صورتش منقلب شد. گفت: “شاید همان وقتی بوده که ما از جاده پر از مین رد میشدیم”. بعد خندید. گفت: “تو نمیگذاری من شهید شوم، تو سد راه شهادت من شدی”. همیشه نزدیک عملیات که میشد از این زمزمهها داشت.
سر دنیا آمدن پسر کوچکمان، مصطفی، که نزدیکیهای عملیات خیبر بود، حاجی گریه میکرد. میگفت: “خدا امشب مرا شرمنده کرد”. گفتم شاید منظورش دنیا آمدن پسرمان است، اما فقط این نبود، میگفت: “در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی این که در کشوری که نفس امام نیست، نباشم حتی برای لحظهای. بعد تو را از خدا خواستم و دو پسر. به خاطر همین هر دفعه میدانستم بچهها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم نه جانباز”. اتفاقاً برای همه سؤال بود که حاجی این همه خط میرود چطور یک خراش هم برنمیدارد. فقط والفجر 4 بود که ناخنشان پرید. من هم از سر نادانی اینها را به خودش میگفتم و او فقط میخندید. آن شب این را که گفت اشکهایش ریخت. گفت: “اسارت و جانبازی ایمان زیادی میخواهد که من آن را در خودم نمیبینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزء اولیاءالله قرار گرفتم – عین همین لفظ را گفت – درجا شهید شوم”.»
گردنش را راست گرفت و با غرور گفت: “محال است تو شهید شوی!” و زیرچشمی نگاهش کرد؛ حاجی کنار علاءالدین نشسته بود و آستینهایش را میکشید پایین. دسته نازکی از موهایش که از آب وضو خیس بود چسبیده بود به پیشانیاش و به صورتش حالتی بچهگانه میداد. پرسید: “چرا؟” گفت: “برای این که تو همهکس منی، پدرم، مادرم، برادرم… خدا دلش نمیآید همهکس آدم را یکجا از او بگیرد”.
حاجی برای رفتنش دعا میکرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچهها سر بزند. خانه ما در اسلامآباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمد عبادیان که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح و تفصیل دادم که خانه این طور شده، بنایی کردهاند و الآن نمیشود آنجا ماند. سرما بود وسط زمستان. اما حاجی وقتی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: “خانه چرا به این حال و روز افتاده؟” انگار هیچکدام از حرفهای مرا نشنیده بود. خانم حاج عباس کریمی خیلی اصرار کرد آن شب برویم منزل آنها. حاجی قبول نکرد. گفت: “دوست دارم خانه خودمان باشیم”. رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن که بیست و هشت سال داشت همه فکر میکردند جوان بیست و دو سه ساله است، حتی کمتر؛ اما آن شب من برای اولین بار دیدم گوشه چشمهایش چروک افتاده، روی پیشانیاش هم. همان جا زدم زیر گریه و گفتم: “چه به سرت آمده؟ چرا این شکلی شدهای؟” حاجی خندید، گفت: “فعلاً این حرفها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمدهام خانه. اگر فلانی بفهمد کلهام را میکند!” و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید؛ بعد گفت: “بیا بنشین این جا، با تو حرف دارم”. نشستم. گفت: “تو میدانی من الآن چی دیدم؟” گفتم: “نه!” گفت: “من جداییمان را دیدم”. به شوخی گفتم: “تو داری مثل بچه لوسها حرف میزنی!” گفت: “نه؛ تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشاق، آنهایی که خیلی به هم دلبستهاند، باهم بمانند”. من دل نمیدادم به حرفهای او، مسخرهاش کردم، گفتم: “حالا ما لیلی و مجنونیم؟” حاجی عصبانی شد، گفت: “من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب میخواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بودهای یا خانه پدری من، نمیخواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم میگویم خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچهها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید”. بعد من ناراحت شدم، گفتم: “تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان، حالا…” حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن میزند، گفت: “نه، این طورها که نیست، من دارم محکمکاری میکنم، همین”.
فردا صبح، راننده با دو ساعت تأخیر آمد دنبالش. گفت: “ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر”. حاجی خیلی عصبانی شد. داد زد: “برادر من! مگر تو نمیدانی آن بچههای زبانبسته تُو منطقه معطل ما هستند؟ من نباید اینها را چشم به راه میگذاشتم”. از این طرف، من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی – دو ساعت بیشتر میماند. با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق میکند. همیشه میگفت: “تنها چیزی که مانع شهادت من میشود وابستگیام به شماهاست. روزی که مسأله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است”.»
با نگاهی او را تا آن سر اتاق دنبال کرد و به خاطر نیاورد برای چندمین بار است که فکر میکند: “چقدر لباس سپاه به او میآید!” گفت: “این طوری خسته میشوید، بیایید بنشینید”. حاجی نشست به اکراه، و به رخت خوابها که پشتش کپه شده بود تکیه داد. اتاق ساکت بود، فقط گاهگاهی مهدی در قوری اسباب بازیش را روی آن میکوبید و ذوق میکرد. بعد هم همان طور قوری به دست، آمد جلوی حاجی. داشت خودش را شیرین میکرد. اما حاجی اعتنا نکرد. صورتش رابرگردانده بود. او دلخور شد. گفت: “تو خیلی بیعاطفهای!” حاجی باز جوابی نداد. بلند شد و نگاهش کرد؛ چشمهای حاجی، تَر بود و لبهایش مثل کسی که درد میکشد روی هم فشرده میشدند. چیزی نگفت، ولی دلش لرزید، حس کرد حاجی آمده دل بکند.
«وقتی راننده آمد، برای اولین بار حاجی نشست دم در خانه و بند پوتینهایش را آرام آرام بست همیشه این کار را داخل ماشین میکرد. بعد مهدی را بغل کرد، مصطفی را هم من بغل کردم و راه افتادیم. توی راه خندید به مهدی گفت: “بابا، تو روز به روز داری تپلتر میشوی. فکر نمیکنی این مادرت چطور میخواهد بزرگت کند؟” نمیگفت: “من”؛ میگفت: “مادرت”. بعد، از خانم عبادیان که قرار بود تا تمام شدن تعمیرات خانه منزل آنها بمانیم، خیلی تشکر کرد و راه افتاد.»
از پشت سر نگاهش کرد: وقتی گردنش را این طور راست میگرفت، قدش بلندتر به نظر میرسید و چه سفت راه میرفت با آن پوتینهای گشاد کهنه! همین حالا دلش تنگ شده بود. خواست برود دم ماشین، اما حاجی سوار شد. از سوز هوا چادرش را تنگتر به خودش پیچید و چشمهایش را که پر آب شده بود پاک کرد. ماشین حاجی دیگر به سختی دیده میشد. خودش را دلداری داد: “بر میگردد، مثل همیشه، آن قدر نماز میخوانم و دعا میکنم که برگردد”.
«همه زنگ میزدند، همه از زن و بچهشان خبرگیری میکردند، جز حاجی. من، هم نگران شدم و هم رنجیدم. یک روز که ایشان تماس گرفت گفتم: “یک زنگ هم شما بزنید حال ما را بپرسید. اسلامآباد را مدام میزنند؛ نمیگویید شاید ما طوری شده باشیم؟” حاجی گفت: “بارها به تو گفتم من پیشمرگ شما میشوم. خدا داغ شماها را به دل من نمیگذارد؛ این را دیگر من توی زندگی نمیبینم”. گفتم: “بابا آمده مرا برگرداند اصفهان. اجازه هست بروم؟” گفت: “اختیار با خودتان است”.
آن شب خیلی به او التماس کردم بیاید خانه. آخرین باری که آمده بود، خانه خرابی داشت، بنایی میکردند. حالا همه جا را تمیز کرده بودم؛ دوست داشتم خانهمان را این طوری ببیند. اما حاجی نیامد، گفت: “امکانش نیست”و من نتوانستم جلوی بابا بایستم و بگویم نمیآیم. بابا عصبانی بود، حتی پرخاش کرد که: “تو فقط زن مردم نیستی، دختر من هم هستی. ما آنجا دلواپس تو و بچههایت هستیم”. مهدی و مصطفی را برداشتم و برگشتیم اصفهان. دو هفته بعد از آمدن ما بود که حاجی تلفن زد، گفت: “خیلی دلم برایتان تنگ شده”. و این را چند بار تکرار کرد. گفت: “اگر شد بیست و چهار ساعته میآیم میبینمتان و برمیگردم. اگر نشد کسی را میفرستم دنبالتان…” مکث کرد، پرسید: “کسی را بفرستم، میآیید اهواز شما را ببینم؟” خندیدم. گفتم: “دور از جان شما، کور از خدا چه میخواهد؟” گفت: “با دو تا بچه برای شما سخت است”. گفتم: “من دلم میخواهد بیایم شما را ببینم”.
یک هفته گذشت، اما نه از خود حاجی خبری شد نه از تماسش. یک شب، نصف شب از خواب پریدم، احساس میکردم طوفان شده. به خواهر کوچکترم گفتم امشب طوفان بدی میشود. خواهرم گفت نه، اصلا باد هم نمیآید. خوابیدم، دوباره بیدار شدم، گریه میکردم. خواهرم پرسید: “چی شده؟” گفتم: “من از شب اول قبر وحشت دارم”. شب بعد خواب دیدم رفتهام جلوی آینه. دیدم موهای سرم همه سفید شده، پیر شدهام. صبحش بچهها را برداشتم برای کاری رفتم اطراف اصفهان.
خبر را داخل مینیبوس از رادیو شنیدم.»
داد زد؟ ناله کرد؟ جیغ کشید؟ نفهمید! فقط چیزی از دلش کنده شد و در گلویش جوشید. مصطفی زد زیر گریه و همه خیره خیره نگاهش کردند. چند تا از زنهای مینیبوس شانههای او را که به اصرار میخواست وسط جاده پیاده شود گرفتند و نشاندند و او دوباره داد زد. این بار اشک هم آمد. گفت: “نگه دارید! مگر نشنیدید؟ شوهرم شهید شده”.
«”شوهرم” نبود. اصلاً هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس میکردم رقیب من است و آخر هم زد و برد.»
وقتی میرفتیم سردخانه، باورم نمیشد. به همه میگفتم: “من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود”. همیشه با او شوخی میکردم. میگفتم: “اگر بدون ما بروی، میآیم گوشَت را میبرم!” بعد کشوی سردخانه را میکشند و میبینی اصلاً سری در کار نیست. میبینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همهچیز بوده …
نگاهش لغزید پایین و روی پاهای حاجی ثابت ماند. این جورابها را همان دفعه آخر که میرفت خط، برایش خرید. حاجی ساکش را که نگاه کرد و آنها را دید، خوشش آمد و او با ذوق پرسید: “بروم دو سه – جفت دیگر بخرم؟” گفت: “حالا بگذار اینها پاره شوند، بعد…” بدش آمد از دنیا، از آن جنازه. گفت: “تو مریضی ما را نمیتوانستی ببینی ولی حاضر شدی ما بیاییم تو را این طوری ببینیم!” و گریه کرد، به صدای بلند. حساب آبروی حاجی را هم نکرد. میدانست «همت» را همه میشناسند، میدانست باید محکم باشد، ولی… خم شد و به زانوهایش دست کشید، انگار پی چیزی میگشت. از آنها که همراهش بودند پرسید: “پاهایم کو؟ پاهایم؟ چرا نمیتوانم راه بروم؟» و همان جا روی خاک نشست.
«خیلی کولیگری درآوردم و حتی چند بارغش کردم. خدا مرا ببخشد… سخت بود! حالا که به آن روزها فکر میکنم خجالت میکشم. خُب، بالاخره حاجی هرچه بود باز یک بنده خدا بود، جزئی از این خلقت. هرچند طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت کند حاجی را! همیشه سر این که وسواس داشت حلقه ازدواج حتماً دستش باشد، اذیتش میکردم. میگفتم: “حالا چه قید و بندی داری؟” میگفت: “حلقه، سایه یک مرد یا زن در زندگی است. من دوست دارم سایه تو همیشه دنبال من باشد. من از خدا خواستهام تو جفت دنیا و آخرتم باشی”. آخر میگویند جفت انسان چیزی است که خداوند جزو وعدههای بهشتی قرار داده. خدا نمیگوید در بهشت به شما اولاد نیکو، پدر و مادر نیکو میدهم، میگوید به شما جفتهای نیکو میدهم و من یقین دارم حاجی، جفت نیکوی من است.»
نحوه شهادت همت را مهدی شازند، یکی از همرزمانش این گونه نقل کرده است که: «سوار بر موتورهایمان به راه افتادیم. حاج همت و میرافضلی جلو میرفتند و من هم پشت سرشان. دو – سه متری باهم فاصله داشتیم. جایی که حاجی میخواست برود، پایین جاده بود. برای رفتن به آنجا باید از پایین پد میرفتیم روی جاده. این کار باعث میشد که شتاب دور موتور کم شود. عراقیها هم روی آن نقطه دید کامل داشتند و درست به موازات نقطه مرکزی پد، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری از آنجا رد میشد، تیر مستقیم شلیک میکردند.
موتور حاج همت کشید بالا برود روی پد، من که پشت سر آنها بودم، گفتم: “حاجی، اینجا رو گاز بده”. حاجی گاز را بست به موتور که در یک آن گلولهای شلیک و منفجر شد. دود غلیظی بیم من و موتور حاج همت اینجاد شده بود. بر اثر انفجار، به گوشهای پرتاب شدم و تا چند لحظه گیج و منگ بودم.
دود و گرد و غبار که خوابید، موتوری را دیدم که در سمت چپ جاده افتاده بود و دو جنازه هم روی زمین بود. تازه یادم افتاد که موتور حاج همت و میرافضلی جلوی من حرکت میکرد. به سمت جنازهها رفتم، اولی را که با صورت روی زمین افتاده بود، برگرداندم، تمام بدنش سالم بود، فقط صورت نداشت و دست چپ؛ موج انفجار صورتش را برده بود. اصلاً قابل شناسایی نبود. به سراغ دومی رفتم. نمیتوانستم باور کنم. میرافضلی بود. عرق سردی روی پیشانیام نشست.»
محسن پرویز، از همرزمان شهید همت به یاد میآورد که: «حاجی کاری را به من سپرده بود تا انجام دهم. با رضا پناهنده رفتیم و پس از اجرای دستور حاجی، به سمت مقر خودمان حرکت کردیم. در راه برگشت، جنازه دو شهید را در جاده دیددیم که یکی از آنها سر نداشت. آنها وسط جاده بودند. به پناهنده گفتم: «بیا اینا رو بذاریم کنار، یه وقت ماشینی، چیزی از روشون رد میشه”. شهیدی که سر نداشت، بادگیر آبی تنش بود. آنها را کنار جاده گذاشتین و برگشتیم قرارگاه.
دنبال همت گشتم تا گزارش کارم را به او بدهم. توی سنگر نبود. یکی از بچهها آمد و گفت: “بین خودمون باشهها، ولی میگن مثل اینکه حاجی شهید شده”. برق از سرم پرید. ناخودآگاه یاد شهیدی که وسط جاده بود، افتادم. هم بادگیرش شبیه حاجی بود، هم شلوار پلنگیاش. به رضا پناهنده گفتم: “رضا بیا بیرم ببینیم، نکنه اون شهیدی که وسط جاده بود، حاجی باشه”. سوار موتور شدیم و رفتیم به همان محل، اما اثری از آن دو شهید نبود. آنها را برده بودند. برگشتیم قرارگاه. مانده بودیم چه کنیم، کسی هم نبود تا از او خبری بگیری یا کسب تکلیف کنیم. یک روز تمام بلاتکلیف بودیم. روز دوم بود که خبر دادند حاجی شهید شده، ولی جنازهاش را پیدا نمیکنیم. من و حاجی عبادیان مأمور پیدا کردن جنازه حاجی شدیم. به ستاد معراج شهدا در اهواز رفتیم و شروع کردیم به گشتن. من دوتا نشانی در ذهنم بود. یکی زیرپیراهنی قهوهای حاجی و دیگری چراغقوه قلمی که به پیراهنش آویزان بود. در حال جستوجو رسیدیم به همان شهیدی که سر نداشت و در جاده دیده بودم. سریع دکمه پیراهنش را باز کردم، هم زیرپیراهنیاش قهوهای بود و هم چراغقوه به گردنش آویزان.»
قرار بود محمد ابراهیم همت در قطعه 24 بهشت زهرا دفن شود ولی به اصرار خانواده در زادگاهش و در کنار امامزاده شاهرضا دفن شد. بعد از آن در قطعه 24 بهشت زهرا و در کنار شهیدان مصطفی چمران، عباس کریمی و رضا چراغی سنگ مزاری نمادین برایش نصب کردند.
ایسنا