جانبازی که با سرو صورت خون آلود و تیری که به مغزش خورده، ۴۸ ساعت در بین شهدا قرار داشت و در یک اتفاق نادر نجات پیداکرد و پس از ۲ سال و ۴ ماه به خانوادهاش رسید که برای او به عنوان شهید مراسم ختم گرفته بودند.
Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!Thank you for reading this post, don't forget to subscribe!
شهدای کازرون، چیزهایی میشنویم و میبینیم که بیشتر شبیه داستانها و افسانه هاست، اما به هرحال غیر قابل انکار است و شواهد نشان میدهند که واقعیت دارند.
مثلآ اگر در افسانهای بخوانیم که یک نفر که ۲۰ درصد از مغزش را از دست داده و ۴۸ ساعت بیهوش است، به یک باره زنده میشود کمی اغراق آمیز به نظر برسد، اما خب اقتضای افسانه این است.
اما در همین حوالی، همین چند سال پیش، بودهاند کسانی که واقعیاتی خلق کردهاند و به نامشان مهر شده که تاریخ تا ابد انگشت به دهان رشادتهایشان خواهد ماند.
جانباز ۷۰ درصد، ناصر خوش گفتار اما از همان مردان مرد خالق حماسه و از تبار میرزا کوچک خان هاست. در ایام مناسک حج او را گوشهای گیر میآوریم و گپ و گفتی خودمانی میزنیم. از چیزهایی میگوید که تصورش هم سخت است. با همسرش رابطه خوبی دارد و مدام چشمش به دهان اوست که کار و حرفش را تایید یا تکذیب کند. به شوخی به او میگویم زن ذلیل هم که هستی و میگوید «تند نرو، واستا بهت بگم چه زنیه تا ببینی باید ذلیل که هیچ، هلاکش باشم».
از او میخواهم داستان افسانه گونهاش را بیان کند. ابتدا کمی طفره میرود ولی وقتی میفهمد من بیخیال نمیشوم سعی میکند وقتی را در اختیارم بگذارد و با فراغ بال تعریف کند:
«پیرانشهر بودیم. شب عملیات باید معبر باز میکردیم، خورده بودیم به میدان مین. برای عبور از میدان مین به ذکر و نذر و نیاز متوسل شدیم و الحمدلله خداوند هم همه را قبول کرد و توانستیم بر موقعیت دشمن مسلط شویم. در این بین تیربارچی به عنوان مهمترین نفر گردان، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. من تخصصم تیربارچی بود، خودم را به لطایف الحیلی به تیربار رساندم. جسد مطهر شهید را کنار گذاشتم و شروع به رگبار بستن دشمن کردم. کمی که تیر زدم مرا نشانه رفتند و پایم تیر خورد. دشمن را خوب میدیدم و خوب به هدف میزدم اما در همین حین، تیر به دستم خورد و خونریزی زیادی هم داشتم.
در این بین از پا ننشستم و میدانستم اگر بی خیال شوم و به خون و درد مسلط نشوم، شهید زیادی خواهیم داد. کمی ایستادگی کردم که دیگر چیزی متوجه نشدم. خمپارهای به کنار من اصابت کرده و منفجر شده بود. حدود ۲۰ درصد از مغزم را از بین برده بود.
بیهوش کناری افتادم و بچهها که از حجم جراحات بدنم حدس میزدند شهید شدهام پلاکم را از گردنم درآوردند و به همراه پلاک سایر شهدا با خود بردند.
معبر باز شده بود و بچهها عملیات را با موفقیت پشت سر گذاشتند. ۴۸ ساعت بعد عملیات تمام شد و حین رد شدن از کنار جنازهام یکی از دوستانم که خیلی با او شوخی داشتم، با پا به من زد و گفت: «خیلی بیمعرفتی رفیق، زدی زیر قرارمان، ما باهم عهد بسته بودیم، ما میرویم پیش امام رضا(ع) و تو هم رفتی پیش خدا.»
جمله و ضربهاش را هنوز خوب یادم هست. با ضربهاش چنان آهی کشیدم که متوجه زنده بودنم شدند. ما در دل عراق بودیم و باید یک مسیری مرا با خود میبردند تا سوار ماشین کنند و به عقب بروم. مرا روی قاطر انداختند و بعد از طی مسافتی طولانی بالاخره به جایی رسیدیم که میشد با آمبولانس به پیرانشهر بفرستنم. بعدها شنیدم دوستم همان روز شهید شد واو رفت پیش خدا و من ماندم چه بگویم و پلاک او به عنوان شهید و پلاک من به عنوان شهید مفقودالاثر تایید شد.
از پیرانشهر به تبریز اعزام شدم و چون پلاک نداشتم به عنوان مجهول الهویه بستری شدم. توانایی تکلم نداشتم، چشمم نمیدید و دستم هم توان نوشتن نداشت چون سیستم اعصاب مغزم در این زمینه از کار افتاده بود. به خانوادهام هم آمار غلط داده بودند و ۲ سالی که بیمارستان بستری بودم گمان میکردند مفقودالاثر هستم. حتی برایم مجلس ختم و فاتحه و سالگرد هم برگزار کرده بودند.
بعد از مدتی یکی از بچههای سپاه کنار من بستری شد و مثل یک متخصص با من شروع به ارتباط کرد. چشمم کمی میدید و میشد کاری کرد. شروع کرد تمام شهرها را گفت تا به شهر من رسید. با چشم علامت دادم که اهل آنجا هستم. شهری از خطه سبز گیلان. رفت یکی از بچههای سپاه گیلان را با خود آورد شاید مرا بشناسد. اتفاقا ایشان هم مرا به جا آورد و بعد از ۲ سال و ۴ ماه، هویتم احراز شد.
به آغوش خانوادهام برگشتم و همسرم مانند یک پرستار مهربان و صبور علیرغم اصرار من، به پای من ماند و مرا تیمار کرد. امروز با هم به حج آمدهایم. چیزی که شاید لیاقتش را نداشتم و از صدقه سر این بانوی مکرمه به من توفیق و عنایت شده است.
من باید طبق دستور پزشک در آسایشگاه میماندم اما همسرم مخالفت کردند و نگذاشتند حتی یک ساعت در آسایشگاه بمانم. با صبر و عشق ورزی از من پذیرایی میکنند. ناقابلم اما دعا میکنم عاقبت به خیر باشند.
من خیلی از غافله عقبم. در همان منطقه پیرانشهر، جوان ۱۷ سالهای را میشناختم که شهید شد. طوری نماز میخواند و عبادت خالصانهای داشت که شیخ گردان میایستاد و به او اقامه میکرد. فضا و جو جبهه و معنویت بچهها کمتر از حج نبود، شهدای ما در همان مناطق عملیاتی به عرفات واقعی دست یافته بودند.
یک سری از جانبازانی که پارسال به حج اعزام شدند، امسال در لیست شهدا هستند و این یعنی به معرفت ناب محفوظ در عرفات دست یافتهاند. جانبازان ما انقدر روی مباحث معرفتی و ارتباط با خالق خوب کار کردهاند و روحشان متعالی شده است که دیگر تاب ماندن در زندان تن را ندارند.
اینها را که مینگرم حسرت میخورم و تازه میفهمم حماسه آفرینان ما که بودند. اینها کار روح است و خلق حماسهای از جنس دوران دفاع مقدس، کار روح است.