سبیل عراقی روی سفره هفت سین!

13931413 photoshohadayekazeroonشنیدن بعضی کلمات در گفتن، آسان است، واژه‌هایی چون زخم، اسارت، غربت، مقاومت و ایمان.

 

 

 

شهدای کازرون، حتی تصور اینکه تنها یک روز یا یک ساعت را با بدنی پر از زخم و شکستگی در اتاقی بی در بمانی، طاقت‌سوز و کشنده است چه برسد به اینکه در مقابل چشمانت دوستانت را تیر خلاصی زده باشند و تو را با بدنی پرزخم به اسارت ببرند. اسارت را تنها آزادگانی می‌توانند حکایتگر باشند که در غربت، مرهم دردهای رفیقان شهیدشان بوده‌اند، اسارت، شجاعت، صبوری و عشق می‌خواهد. به‌سراغ یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس رفته‌ایم که قریب ٧سال را در اسارت بوده است.

جناب کاظمیان از زمانی برای ما بگویید که سرنوشت، شما را به جبهه کشاند؟

قبل از اینکه خودم را بیشتر معرفی کنم، تشکر می‌کنم از شما که من را به‌عنوان یک رزمنده دعوت کردید و از خدا می‌خواهم که همیشه آن روحیه زندگی در ما باشد و برای ما بماند. من محمد کاظمیان در منطقه هورالهویزه در سال۶٢ مجروح و بعد اسیر شدم. درحالی در عملیات خیبر اسیر شدم که از ناحیه دست و سینه و پا به‌سختی مجروح شده بودم و نمی‌توانستم خودم را عقب بکشم.

مدت ٧سال در اسارت بودم و در ٢٨/۵/۶٩آزاد شدم.

شما در کدام محله مشهد بزرگ شدید؟

پدرم، خدابیامرز، کارمند نیروی هوایی بود. منزل ما هم در پایگاه نیروی هوایی بود. من در زمان انقلاب ٩ساله بودم. سال۵٧ در مسجدی که در همان حوالی بود، عضو بسیج شدم و به فعالیت‌های فرهنگی می‌پرداختم. سال۵٩ جنگ که شروع شد، حال وهوای خاصی در همه‌جا بین مردم و مخصوصا جوان‌ها بود. چندین‌بار به پایگاه رفتم اما سنمان کم بود و ما را قبول نمی‌کردند. تا اینکه بالاخره با همراهی و راهنمایی یکی از اقوام از طریق جهاد سازندگی

به جبهه رفتم. برای آموزش رفتم واعزام شدم.

چهار ماه در پشت «مهران» در پادگان شهید حیدری که نقطه‌ای بین ایلام و مهران بود، فرمانده‌مان سردار قالیباف بود. تک‌تیرانداز بودم اما دوره امدادگری را هم دیده بودم. به‌خاطر چالاک و فرزبودنم فرمانده گردانمان آقای رئوف من را «پیک» قرار داده بود.

در زمان اسارت ١۴ساله بودید، آن لحظه سخت را برای ما تعریف کنید لطفا.

در عملیات خیبر سال١٣۶٢ ما ١٩ساعت داخل آب بودیم. فردای روز عملیات تعدادی شهید شدند ما هم تیراندازی می‌کردیم که خمپاره‌ای کنارم خورد و مجروح شدم و تعدادی توانستند برگردند. من اما از سه ناحیه مجروح شده بودم اما دوست خیلی خوبم که واقعا زندگی‌ام را بعد از خدا به او مدیونم، رحیمی بالای سرم ایستاد تا عراقی‌ها که داشتند به مجروحان ما تیر خلاصی می‌زدند به من تیر نزنند. او مرا روی دوشش گذاشت تا زنده بمانم. ساعت‌های ۶-۵ عصر بود و در آن غروب که پشت سرمان آب بود و به اسارت می‌رفتیم، لحظه غریبانه‌ای بود.

زمانی که مجروح شدید را می‌توانید به تصویر بکشید؟

بله من و دوستم که سه سال از من بزرگ‌تر بود، در حال تیراندازی بودیم که خمپاره‌ای کنارم خورد و روی خاکریز افتادم که در تیررس دشمن بود، آسیب دیدم و توانایی جابه‌جاشدن را از دست دادم. احساس کردم دوستم پاهای من را کشید و داخل سنگر آورد که دیدم یک نفر دیگر هم در آنجا شهید شده است. فضا کم بود. دوستم پیکر شهید را بیرون برد و من را از قسمت سر داخل آن سنگر کوچک کرد و پاهایم بیرون مانده بود. یک انفجار دیگر شد وپای راستم مجروح شد. از شدت درد از حالرفتم.

پشت سرمان آب بود و قایق‌ها را عراقی‌ها زده بودند و وسیله‌ای وجود نداشت. فقط یک قایق بود که یادم می‌آید یکی صدا کرد و داشت جلال رحیمی را صدا می‌زد و می‌گفت: بیا جلال… بدو جلال.

دوستم به او گفت نه، محمد زنده است. او می‌گفت: دارد تمام می‌کند، پاشو بیا… من هستم تو برو من نمی‌آیم. قایق برای سه نفر جا نداشت. او رفت و عراقی‌ها با تاریک‌شدن هوا سروکله‌شان پیدا شد. به مجروحان تیر زدند و ما را هم به‌سمت خودشان بردند. تعدادی مجروح بودیم که همه را با ضرب و شتم به مقر نظامی در بصره بردند. مدتی در راه بودیم. در خانه‌ای تقریبا کوچک، مجروح‌ها را جدا کردند و به بیمارستان نظامی بردند و روی زمین ما را کنار هم خواباندند.

در همان نوجوانی یکی‌یکی می‌دیدم که چطور جان می‌دادند و شهید می‌شدند. خوب یادم است که یک شهید را از پاهایش گرفتند و بردند جنازه‌اش را بیرون انداختند و تا ظهر دم در اتاق افتاده بود.

از غذاهایی که در دوران اسارت به شما می‌دادند بگویید، آیا گرسنگی هم می‌کشیدید؟

ما هر روز صبح یک استکان آش می‌خوردیم و برای ظهر هم یک استکان برنج، شب هم چیزی نداشتیم. توی سطل چای درست می‌کردند، در روز دو استکان چای می‌خوردیم، دیگر معده‌هایمان کوچک شده بود.

بعد از بیمارستان نظامی با شما چه کردند؟

ما را داخل یک اتوبوس کردند و به طرف بغداد آوردند. چند روزی در آنجا بودیم و به موصل‌٢ آوردند. که با همان حال مجروحیت با کابل و شلاق از مجروحان پذیرایی شد. تمام این سال‌ها را در اردوگاه موصل٢ بودیم.

در اردوگاه موصل٢ چه چیز به شما امید و روحیه می‌داد؛ شما که مجروح بودید چطور سلامتی‌تان برگشت؟

جو واقعا جو خوبی بود. اگرچه من یک‌سال بدون عصا راه نمی‌رفتم اما هیچ کمبودی را از لحاظ محبت احساس نکردم. بهترین آدم‌های روی کره زمین همان‌هایی بودند که به من در اسارت کمک کردند. من لباس خودم را نمی‌توانستم بشویم. شب‌ها نمی‌دانم چه کسی لباس‌هایم را می‌شست و صبح می‌دیدم لباس‌هایم تمیز کنارم است، راستی که خیلی مخلص بودند. بعد از یک‌سال تازه روزی یک دانه میوه نامرغوب به ما می‌دادند. آنجا باز هم همین میوه‌ها را به هم می‌دادند.

بعد از یک سال اسارت در فهرست صلیب‌سرخ ثبت‌نام شدید و بعد از دو سال تازه اولین نامه‌ها به اسرای اردوگاه شما رسید. آیا در آن مدت نامه‌هایی که از صلیب سرخ می‌آمد، شما را خوشحالمی‌کرد؟

بله بعد از چهار سال نامه‌ام رسید، چون در نامه‌ برادرم نوشته بود که سال۶۴ ازدواج کرده اما تاریخش دو سال گذشته بود و او صاحب فرزند شده بود و تازه سال۶٧ به دست من رسیده بود. منافقان نامه‌ها را کنترلمی‌کردند.

لحظه‌ای که حکم آزادی‌تان رسید، چه اتفاقی افتاد؟

تبادل اسرا از سال۶٧ تا ۶٩ طول کشید. ٢٠روز مانده به آزادی‌مان. وقتی در روزهای آخر داشتیم به هم آدرس می‌دادیم و از هم خداحافظی می‌کردیم. شب بود همه دوستان در کنار هم نشسته بودیم، هر کسی اهل هر شهری که بود از دیگری می‌خواست که دوستان آدرس آن‌ها را یادداشت کند که باز همدیگر را ببینیم.

یکی از بچه‌ها به نام محمد صابری گفت من که دوست ندارم برگردم، گفتیم برای چی؟ و همه تعجب‌زده او را نگاه کردیم و دوست داشتیم دلیل این حرفش را بدانیم. صابری گفت: من خیلی ایران را دوست دارم فقط دوست دارم همان‌طور که از لحاظ روحی و فکری ولایی بودیم، بمانیم.

ما با عشق به وطن و ولایت و مردم این همه سال بودیم، چون زمینه گناه در اینجا نیست. ما آن لحظه عمق حرف او را نفهمیدیم. اما بعدها خیلی از حرف‌های او را متوجه شدیم. صابری گفت: الان ما یک دست لباس بیشتر نداریم؛ دنیای ما این است. خدا هم لطف کرد که محیط دنیاپرستی و گناه در اینجا برایمان ایجاد نکرد. آنجا برویم شاید در مال دنیا غرق شویم، شاید برویم و افکارمان از راه شهدادور شود.

اگر خدا موقعیتی ذهنی برای تحصیل و موقعیتی برای رفاه می‌دهد، اول ظرفیت آن را بدهد، بعد بتوانیم آن را ادامه دهیم که ان‌شاء‌ا… خدا این لطف را در حق ما بکند که از راه اصلی ولایت و عشق به مردم و مکتبدور نشویم.

از تجربیات دیگر اسارت که حرف دل شما شده و می‌خواهید به مردم بگویید، چیست؟

واقعا خودمان را کوچک به حساب نیاوریم، جوانان ما، جوانان خیلی خوبی هستند باید به خودباوری برسند. باید از خانواده شروع کرد. اگر ما بحث مالی، کاری علمی و فکری و هرکار دیگر داشته باشیم، نباید خانواده و تربیت را فراموش کنیم. دغدغه مردم ما این است که وقتی بچه‌هایشان را طور دیگری می‌بینند، تعجب می‌کنند و می‌گویند چرا بچه من این‌طور شده است.

اگر پسر داریم یا دختر داریم به آن‌ها اهمیت بدهیم و در کنارشان باشیم. این درست نیست که بگوییم همین که از نظر مالی و رفاهی آن‌ها را تامین کردیم، درست و کامل است و دیگر چیزی لازم نیست.

باید در همه‌جا کنار فرزند بود. خدا این را نمی‌پسندد که ما خانواده و فرزندمان را رها کنیم و دنبال مباحث علمی و دینی و اقتصادی و… برویم و بگوییم که مال حلال به بچه‌هایمان دادیم، بقیه‌اش با خداست. اینکه وظیفه شرعی هر پدری است که کاری خیر است.

اگر وظیفه‌ای که پدر درباره فرزند دختر و پسرش یا درباره همسرش دارد، انجام ندهیم اما از نظر مدارج علمی پیشرفت کنیم چه فایده دارد که برای بچه‌هایمان هیچ‌چیز نباشیم. ما باید به تحکیم خانوادهاهمیت دهیم.

بزرگ‌ترین دستاورد اسارت برای بنده که در ابتدای نوجوانی بودم و درس‌هایی که من از بزرگ‌ترهایم در آنجا گرفتم، ازخودگذشتگی و کوتاه‌آمدن از سهمی که خودت داری برای رفاه حال دیگران است. دوستان من از سهم خود می‌گذشتند و این برای من خیلی باارزش بود. همین که خودشان را وقف بچه‌های دیگر می‌کردند، خیلی ارزشمند بود. وقتی یکی از نظر فکری، مذهبی و شاید از نظر جسمی،توانایی نداشت، جانشان را برای اومی‌گذاشتند.

جلال رحیمی یکی از این دوستان بود که از ابتدای اسارت در آن حالت مجروحیتم، پیش من بود و الان هم ارتباطمان با هم خوب است. افتخار می‌کنم که این‌چنین دوستانی دارم و من حفظ خودم را مدیون دوستانی مثل جلالهستم.

آیا با حجت‌الاسلام ابوترابی هم در اسارت ملاقاتی داشتید و خاطره‌ای دارید؟

حاج آقای ابوترابی را به اردوگاه ما نیاوردند، اما افکارشان و پیام‌هایشان به ما می‌رسید از طریق بچه‌هایی که از اردوگاه‌های دیگر می‌آمدند. ما مشتاق ایشان بودیم اما توفیق زیارت او را بعد از اسارت در خانه خودمپیدا کردم.

وقتی آزاد شدیم با حاج آقای ابوترابی ارتباط زیادی داشتیم. یک شب در ماه مبارک رمضان که از عمره آمده بودم، سال١٣٧۶ به یکی از دوستانم به نام آقای علیدوست زنگ زدم که چرا قرار بود منزل ما بیایی نیامدی، گفت: من دنبال حاج آقای ابوترابی به فرودگاه آمدم. او آقای ابوترابی را به منزل ما آورد و شب خیلی خوبی بود. همکاران بانکی‌ام را دعوت کرده بودم. او هم آمد و نماز جماعت خواندیم و صحبت او برای همه ما خیلی به یادماندنیبود.

شیرین‌ترین خاطره و تلخ‌ترین خاطره شما مربوط به چه زمانی است؟

خاطرات شیرین آنجا زیاد بودند. یادم نمی‌رود که در اسارت چند روز مانده بود به آزادی، یک نفر که اسمش بیدخوری بود، داشت صحبت می‌کرد که قدر آن لحظات را بدانیم و گریه می‌کرد. سخنور خوبی بود. او گفت: بچه‌ها به بغل‌دستی‌تان خوب نگاه کنید. خدا شاهد است که یادم نمی‌رود آن لحظه.

ما به همدیگر نگاه می‌کردیم. بیدخوری گفت: از اینجا بروید، شاید دیدارتان به قیامت بیفتد که واقعا هم همین‌طور شد. ما برگشتیم به ایران و دیدیم که چطور بچه‌ها یکی‌یکی فوت کردند، یکی به‌خاطر عوارض شیمیایی و یکی به‌ دلیلی دیگر.

تلخ‌ترین خاطرات من به خاطره خبر ارتحال امام مربوط می‌شود؛ بچه‌ها دیگر نمی‌توانستند طاقت بیاورند. هیچ‌کس کنترل‌ شدنی نبود. عراقی‌ها ترسیده بودند و همه بیرون اردوگاه ایستاده بودند. همه آرزو داشتند وقتی به ایران برمی‌گردند، امام را ببینند.

روزهای بلند اسارت را با چه چیزها و برنامه‌هایی پر می‌کردید؟

در آنجا افرادی از خودمان بودند که زبانشان خوب بود. در طول اسارت زبان آلمانی، انگلیسی و عربی یاد گرفتیم. اوقاتمان با ورزش و مراسم معنوی دعا پر می‌شد. گروه تواشیح داشتیم. در کارهای فرهنگی و تواشیح زیرنظر دوست و استادم آقای فخلعی قرآن صوت و لحن و تجوید کار می‌کردیم.

روزهای نوروز در اردوگاه چطور بود؟

عید نوروز که می‌شد، جالب بود که بچه‌ها همه می‌ایستادند و همان افرادی که آن‌ها را می‌زدند، می‌بوسیدند. سربازان عراقی فرار می‌کردند اما ما دست شان را می‌گرفتیم و آن‌ها را می‌بوسیدیم، آن‌ها از خجالت عرق می‌کردند.

یکی از آن‌ها گفت: شما چه آدم‌هایی هستید؟ ما شما را این‌قدر می‌زنیم چطور دلتان می‌آید ما را دیده‌بوسی کنید؟! فکر می‌کنید با چه‌چیز شیرینی درست می‌کردیم؟ ما با خمیر نان‌هایی که اضافه می‌آمد و خشک می‌کردیم، می‌کوبیدیم و از آن‌ها شیرینی می‌پختیم. در اردوگاه ما ١٧آسایشگاه بود که همه ١٧٠٠نفر با هم دیده‌بوسی می‌کردند. دور تا دورمان دیوار بود و ما فقط آسمان را می‌توانستیم ببینیم. سفره هفت‌سینی نبود اما طنز درمی‌آوردیم که یکی از سین‌هایش سبیل عراقی بود.

در دوران اسارت چقدر شهید دادید؟

ما در این اردوگاه ۵٢شهید دادیم در این هفت سال، بعضی‌ها مجروح بودند که دوام نیاوردند و بعضی‌ها رفتند بیمارستان عمل کنند و زنده برنگشتند.

بعد از اسارت چه‌کار کردید؟

تحصیلم را ادامه دادم و جذب بانک شدم و بعد از ١٧سال در بانک به اضافه طول اسارتم که محسوب شد، بازنشست شدم و بعد از بازنشستگی ٧سال است که در خدمت زائران بیت‌ا… الحرام در بحث تدارکات در مکه ، مدینه ،کربلا و نجف هستم.

* شهرآرا

 

دیدگاهتان را بنویسید