انتخاب سردبیر

زیر آسمان سوزان، روی خاک مقدس: خاطره‌ای از گرمای عملیات بیت‌المقدس ۷ (عطش)

"روایت گرمای سوزان خوزستان و اصرار جانبازان برای حضور در عملیات عطش. تصویر بچه‌های خاکریز با لحاف آسمان، در آستانه عملیات بیت‌المقدس 7 "

خاطرات رزمنده جانباز حاج حسن ملک زاده از گردان خط شکن ثارالله، لشکر ۳۳ المهدی(عج) در عملیات عطش (بیت‌المقدس ۷): لحافمان آسمان بود، بسترمان خاک شلمچه

 

نهم خرداد بود. گرمای خوزستان نفس‌گیر و آفتاب، سوزان و بی‌رحم. “عملیات بیت‌المقدس ۷” که با نام “عطش” شناخته می‌شد، در جریان بود. حاج یداللهی، معاون لشکر، شب در نمازخانه بزرگ پادگان امام سخنرانی کرد. نیروها مسلح بودند، حتی خدمات پشتیبانی رزم. ما در گردان آموزش را آغاز کردیم، هرچند بسیاری از گردان‌ها هنوز تکمیل نبودند. گرمای طاقت‌ فرسا تنها گاهی با نسیم‌های شبانه تسکین می‌یافت. تابستان خوزستان بی‌امان بود و هر روز داغ‌تر از دیروز.

زیر آسمان سوزان، روی خاک مقدس: خاطره‌ای از گرمای عملیات بیت‌المقدس ۷ (عطش)

روز ۱۷ خرداد، گروهی به اردوگاه شهید دستغیب (۳۵ کیلومتری جاده اهواز-خرمشهر) رفتند. فردای آن روز، ما – من، فضل‌الله، خالق، ابوالحسن، شاپور، عبدالله رسولی و محمدحسین جوکار – برای “شناسایی منطقه عملیات” به طرف “خط شلمچه” حرکت کردیم. توقف کوتاهی در اهواز برای خوردن ساندویچ داشتیم که شاپور با شوخی‌اش نمک‌پاش را روی ساندویچ یکی خالی کرد! به منطقه رسیدیم. همان جایی بود که در “کربلای ۵” در اوج سرما عملیات کرده بودیم، اما اکنون تفاوتش از زمین تا آسمان بود: “اوج گرما” جایگزین اوج سرما شده بود. در حین شناسایی، خالق با درآوردن صدای سوت خمپاره ما را به واکنش واداشت و خنده‌ای بر لب‌ها نشاند. کار شناسایی که تمام شد، برگشتیم.

 

شب ۲۰ خرداد، اکثر نیروها به اردوگاه ۳۵ کیلومتری اعزام شدند. قرار شد من، خالق و فضل‌الله صبح به آنها بپیوندیم. همه مسلح شدند و تجهیزات بررسی شد تا اگر کمبودی هست، صبح برای آوردن آن اقدام کنم.

 

“موتورسیکلتِ نان به نرخ‌روزخورِ گردان” حکایت مفصلی داشت! همیشه در ماموریت‌ها خراب می‌شد، اما چاره‌ای جز استفاده از آن نبود. این بار هم استندش شکسته بود. مجبور بودیم یا به چیزی تکیه‌اش دهیم یا روی زمین بخوابانیمش. سوارش شدم و به “گردان فجر” رفتم؛ هم برای خداحافظی با بچه‌ها و هم دیدن عمو حیدر، فرمانده گردان. رسیدم و صحنه عجیبی دیدم: یکی از بچه‌ها می‌خواست با ماژیک روی کمر عباس نریمان بنویسد “یا زیارت یا شهادت”! عباس با شوخی گفت: “کاکا، فقط زیارتش رو بنویس، با شهادتش کار نداشته باش!” بچه‌ها دورم ریختند و شوخی کردند: “حسن، این‌بار شهید می‌شی! بیاین شهید آینده رو ببینید!” پاسخ دادم: “الکی برام آش نپزید! من قصد شهادت ندارم. هرکی می‌خواد حلال کنه بکنه!  مگه نصف شب بهم شیر دادید؟!”

 

پس از احوال‌پرسی با بچه‌ها، نزد عمو حیدر رفتم. “بار سنگین شهید و جانبازی” روی دوش بسیاری از نیروها بود. بعد از کربلای ۴ و ۵، خیلی‌ها برادر یا عزیزی را از دست داده بودند یا خود زخمی شده بودند. خود حیدر و رحیم (فرمانده گردان ثارالله) هر دو برادر شهید داشتند. موضوع سید محمدتقی دیده‌ور، اصغر حسن‌زاده (که دو برادر شهید داشت) و مهدی خسروی (با دو برادر شهید و خودش مجروح پا و یک چشم تخلیه شده) را مطرح کردم. حیدر با آهی گفت: “عمو، هم من و هم چند نفر دیگه پیش از تو گفتن. من که چاره‌شون نکردم، تو هم برو ببین چه می‌کنی. ما که می‌گیم به عملیات بیان…”. اصغر مصمم به شرکت بود و ما نتوانسته بودیم منصرفش کنیم. جالب آنکه خودش به احمد اثنی‌عشر (که پایش هنوز خوب نشده بود) می‌گفت نیاید! مهدی هم با استدلال خودش (“اگه حمزه و محسن بودن به من کاری نداشتن”) اصرار داشت. با شوخی گفتم: “به امید خدا یا شما بمیرین تا من از دستتون راحت بشم، یا من بمیرم تا شما از دست من راحت بشین! من بمیرم بهتره، چون تعداد شما بیشتره!”. با مهدی که صمیمی‌تر بودم، حرف‌های جدی‌تر زدم، اما “عشق به جبهه و حس تکلیف” در آنها قوی‌تر از هر استدلالی بود. کاری از پیش نبردم.

 

با همان موتور معیوب به گردان ثارالله برگشتم. صبح زود فهرست اقلام را برداشتم و به پادگان امام در اهواز رفتم و نیازها را تأمین کردم. در اردوگاه، حال‌وهوای خاصی حکمفرما بود: “وصیت‌نامه‌نویسی، حلالیت‌طلبی و سفارش به دوستان.” در گردان خودمان هم حامد لنج (پوزش) دماغش آویزان بود! بالاخره او را هم – هرچند با بی‌میلی – راضی کردیم. جوان کم‌سن‌و سالی هم در گردان بود که هم برادر و هم داماد خانواده شهید شده بودند؛ او را هم به زحمت نگه داشتیم.

 

“فرماندهان” – رحیم، فضل‌الله، خالق و دیگر ارکان – “با درایت و دلسوزی مثال‌زدنی” عمل می‌کردند. مانند پدرانی کاربلد، با “منطق و صبر” بر مشکلات نیروها اشراف داشتند و آنها را متقاعد می‌ساختند. زمان حرکت فرارسید. نیروها سوار اتوبوس و کامیون (مایلر) شدند. ابوالحسن، عبدالخالق (خالق) و دیگران با نیروها رفتند. من، فضل‌الله و رحیم با تویوتا حرکت کردیم.

 

در محوطه‌ای نزدیک خط، پیاده شدیم. “تصویری به یادماندنی و جانسوز” پیش رویمان بود: بچه‌ها پشت سینه‌خاک‌ریز آرمیده بودند. تشکشان زمین سفت و لحافشان آسمان بی‌کران بود. بی‌هیچ چشم‌داشتی از دنیا. برای برخی، این، آخرین خواب بود. صبح زود نماز خواندند و برخی دوباره به خواب رفتند. دو فروند هواپیمای ایرانی با پروازِ کم‌ارتفاع، بچه‌ها را بیدار کرد. خبرهای امیدوارکننده از شکسته شدن خط دشمن در شب گذشته و ادامه عملیات به گوش می‌رسید. به ما هم دستور آماده‌باش و حرکت به خط داده شد. اما سلیقه صبحانه‌دهندگان باز هم جای سؤال داشت: نان و پنیر و خیار! در آن گرمای کشنده، خوردن پنیر یعنی عطش بیشتر. داشتم به بچه‌ها هشدار می‌دادم که پنیر نخورند که یکی از بچه‌ها با شوخی تلخی گفت: “برو دعا کن که تخم‌مرغ آب‌پز ندادند!”.

 

(ادامه دارد…)

برچسب ها :

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

جستجو

پست‌های محبوب

عضویت در سایت

با عضویت در پایگاه اطلاع رسانی شهدای کازرون از جدیدترین مطالب باخبر شوید!

    پست‌های اخیر

    تمام حقوق مادی و معنوی متعلق به پایگاه اطلاع رسانی شهدای شهرستان کازرون میباشد. جهت نشر فرهنگ ایثار و شهادت استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع میباشد. طراحی شده توسط نادر منتظرالمهدی