امروز: ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ ۷:۵۱

خاطرات

زمزمه‌های جاودان خاکریزها: سفر به قلب خاطرات زنده دفاع مقدس/ قسمت سوم

وقتی به یادمان شهدای فکه رسیدند، آسمان صاف بود و خورشید در میانه آسمان ایستاده بود. پیشکسوتان جهاد و شهادت با سینه‌های لرزان دور هم حلقه زدند. حاج اصغر شجاعی صدایش را همچون شمشیری برهنه از غلاف کشید: «فکه! ای فکه! چرا ساکتی؟... بلند شو و بگو چه دیدی آن شب...». اشک‌ها، مانند باران سیل‌آسا، بر سنگ‌های یادمان جاری شد. حتی درختان خشکیده بیابان نیز برگ‌های خیالیِ خود را به نشانه احترام بر زمین ریختند.

زمزمه‌های جاودان خاکریزها: سفر به قلب خاطرات زنده دفاع مقدس/ قسمت سوم

مقدمه:

سپیده‌دمی در پادگان امام، کاروانی از رزمندگان پیشکسوت دفاع مقدس با سینه‌های سوخته از خاطرات، به سوی یادمان شهدای فکه حرکت کردند. این سفر روحانی، گذری بود بر تاریخ خونین جنگ ایران و عراق و عملیات‌های بزرگی چون والفجر ۲، خیبر، بدر، کربلای ۴ و ۵. خاکریزهای سرد فکه، کانال کمیل و خرمشهر خونین، صحنه بازخوانی رشادت‌هایی است که هرگز فراموش نخواهد شد

زمزمه‌های جاودان خاکریزها: قسمت سوم

پایگاه اطلاع رسانی شهدای شهرستان کازرون، سپیده‌دمی که خورشید هنوز از پشت خاکریزهای پادگان امام سر نزده بود، کاروانِ دل‌های سوخته به سوی فکه حرکت کرد. زمین سرد زیر پای پیشکسوتان لرزید؛ گویی هنوز هم از یاد شهدای عملیات‌های والفجر ۲، خیبر، بدر، والفجر ۸، کربلای ۴ و ۵ و… می‌هراسید.

زیارت یادمان شهدای فکه:

وقتی به یادمان شهدای فکه رسیدند، آسمان صاف بود و خورشید در میانه آسمان ایستاده بود. پیشکسوتان جهاد و شهادت با سینه‌های لرزان دور هم حلقه زدند. حاج اصغر شجاعی صدایش را همچون شمشیری برهنه از غلاف کشید: «فکه! ای فکه! چرا ساکتی؟… بلند شو و بگو چه دیدی آن شب…». اشک‌ها، مانند باران سیل‌آسا، بر سنگ‌های یادمان جاری شد. حتی درختان خشکیده بیابان نیز برگ‌های خیالیِ خود را به نشانه احترام بر زمین ریختند.

پس از زیارت یادمان شهدا و عزاداری، رزمندگان به سوی نمازخانه یادمان رفتند و نماز ظهر و عصر را به جماعت خواندند. سیدمحمدتقی دیده‌ور در نماز ظهر تکبیرش را چنان بلند گفت که گویی می‌خواست شهیدان را نیز به صف نماز فرابخواند: «الله‌اکبر… الله‌اکبر…». هر تکبیر، زنجیر زمان را می‌گسست و فریادهای «یا حسین(ع)» سال‌های دفاع مقدس را از دل خاک برمی‌کشید. پس از نماز، به سوی یادمان کمیل (کانال کمیل) حرکت کردند.

کانال کمیل و خاطرات عملیات:

مسیر بعدی، کانال کمیل بود؛ جایی که خاکش هنوز از ترکش‌های شب عملیات نفس می‌کشید. یکی از رزمندگان پیشکسوت خاطراتی از آن روزها را بازگو کرد و سپس همگی عکسی دسته‌جمعی گرفتند؛ تصویری که آیینه‌ای از نیمه گمشده روح‌هایشان بود.

ظهر در چزابه، خورشید همچون سال ۱۳۵۹ بر فراز سرشان می‌تابید. ناهارِ خورشت قیمه با برنج را که گروه تدارکات آماده کرده بودند (و در همینجا از تک تک آنان سپاسگزاریم) خوردند. گویی طعم نان خشکیده سنگرها زیر دندان‌هایشان زنده شد.

هویزه؛ مرز زندگی و مرگ:

حرکت به سوی هویزه، گذر از مرز زندگی و مرگ بود. جاده زیر چرخ‌های اتوبوس به ناله افتاد. شهید سید محمدجواد دیده‌ور، فرمانده محور هویزه، انگار در غبار پیشِ رو ایستاده بود و دستش را به سوی همرزمان دراز کرده بود: «بیایید… دوستان و همرزمان، خوش آمدید…». حاج اصغر به یاد سردار هویزه، نوحه‌ای حزین سر داد:
«سرباز سرافراز خمینی، بدنت کو؟
پاسدار هویزه عزیزم، کفنت کو؟
از چهره تو جلوه‌نما نور خدایی،
رفتی ز برم، مونس جانباز بیایی.
ای دیده‌ور جبهه اسلام، کجایی؟
ای یوسف گم‌گشته من، پیراهنت کو؟
سرباز سرافراز خمینی، بدنت کو؟
پاسدار هویزه عزیزم، کفنت کو؟»

رزمندگان پیشکسوت چشم به سایه‌های برجای‌مانده از «شب عملیات» دوخته بودند؛ شبی که آسمان از اشک ستاره‌ها سنگین شده بود.

خرمشهر؛ شهر خون و حماسه:

وقتی به خرمشهر رسیدند، غروب آفتاب خونین‌تر از همیشه بود. یادمان علقمه، که روزی صحنه کربلای ۴ بود، اینک با سکوتی اسرارآمیز میزبانشان شد. نماز مغرب و عشا زیر نور مهتابی‌های زرد به امامت سیدمحمدتقی اقامه شد. حاج اصغر این بار نه نوحه، که فریاد برآورد: «خرمشهر! ای شهر خون، بگو آن شب چه دیدی؟… بگو چگونه گردان فجر دو سوم از جان‌هایش را اینجا گذاشت و رفت…». حاج محمد راسته، که برادرش را در همین خاکریز از دست داده بود، بی‌صدا به ستون مزار شهدای گمنام تکیه داده بود و لبانش به زمزمه‌ای نامفهوم می‌لرزید؛ گویی با شهیدان نجوا می‌کرد.

زمزمه‌های جاودان خاکریزها: سفر به قلب خاطرات زنده دفاع مقدس/ قسمت دوم

 

ناگهان خاطره مسلم آشتاب، فرمانده غواصان شهید، همچون شبحی زخمی از آب‌های اروند سر برکشید. مردی که با سینه سوراخ شده از میان رودخانه مرگ شنا کرده و به خاکریز بازگشته بود… حالا نامش بر زبان هر رزمنده زنده بود. پیشکسوتان در تاریکی محو شدند؛ گویی سنگرهای خیالی را دور خود کشیده و به سال ۱۳۶۵ بازگشته بودند. برخی چراغ‌قوه‌ها را روشن کردند؛ گویا می‌خواستند چهره شهیدان را در ظلمت ببینند.

پس از ساعتی، باد از فراز اروند گذشت و زمزمه کرد: «شهیدان هرگز نمی‌میرند…». سپس به سوی مکانی که برای استراحت تدارک دیده بودند، در مسیر آبادان حرکت کردند. خوابگاه، نمازخانه دانشگاه آزاد آبادان بود که روبروی بیمارستان آیت‌الله طالقانی قرار داشت. پس از صرف شام، هر یک در گوشه‌ای از نمازخانه —که بزرگ و اندکی سرد بود— خوابیدند. یلان دیروز، که حتی هنگام مجروحیت از بیمارستان می‌گریختند، اینک یکدیگر را به یادآوری داروها سفارش می‌کردند.

پیشکسوتان در آغوش خاطرات به خواب رفتند؛ خوابی که در آن هنوز جوان بودند و فردا، روز عملیات بود


(ادامه دارد)

نویسنده: نادر منتظرالمهدی

پست های مرتبط

نظرات شما

تصاویر روز

محبوب ترین ها