امروز: ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴ ۸:۰۰

خاطرات

زمزمه‌های جاودان خاکریزها: سفر به قلب خاطرات زنده دفاع مقدس

ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود؛ زمانی که خاطرات، همچون ابرهای سنگین زمستانی، بر فراز ذهن رزمندگان پیشکسوت گردان خط‌شکن فجر از لشکر ۳۳ المهدی(عج) فرود آمد.  آنان، این بار نه با سلاح، که با قلب‌هایی لبریز از اشتیاق و اشک، به پایگاه پنجم شکاری شهید اردستانی امیدیه پا گذاشتند.

زمزمه‌های جاودان خاکریزها: سفر به قلب خاطرات زنده دفاع مقدس

مقدمه:
بازگشت به خاطراتی که نفس می‌کشند، سفری است به قلب زمان؛ جایی که خاکریزها نه تنها مرز جغرافیا، که مرز میان گذشته و اکنون را درمی‌نوردند. این سفر، گام نهادن بر ردپای رنجی است که در سنگ‌فرش پایگاه‌های فرسوده جا خوش کرده، و اشک‌هایی که در ترک‌های دیوارهای خاموش، جاری می‌ماند.
زمستانِ سال، تنها فصل نبود؛ نمادی بود از گذر عمر، از سکوت سنگینی که بر شانه‌های ویرانه‌های «پایگاه پنجم شکاری شهید اردستانی» نشسته بود. رزمندگان پیشکسوت گردان خط‌شکن فجر، این بار نه با سلاح، که با قلب‌هایی از جنس آینه‌های شکسته، به خانه دومشان بازگشتند. خانه‌ای که روزی شنونده نجوای نقشه‌های عملیات، فریادهای «یا حسین(ع)»، و نگاه‌های مشتاق به فردا بود. اکنون بادهای سرد، رازهای دفن‌شده در خاکستر زمان را زیر لب زمزمه می‌کردند و هر قدم، زنجیرهای خاطره را می‌گسست.
این گزارش، روایتِ گذر از دریچه‌های زمان است؛ از پایگاه شهید اردستانی در امیدیه تا خرمشهرِ خونین. روایتِ دیدار دوباره با سایه‌هایی که در آغوش خاکریزها جا مانده‌اند، و اشک‌هایی که بر یخ‌های زمین منجمد شد تا شکوه رنج و حماسه را فریاد بزند. اینجا، خاطرات زنده‌اند… و هر سنگ، قصه‌ای دارد از روزهایی که جوانی، با شعله‌ی ایمان، فردا را فتح می‌کرد.

 

بازگشت به خاطراتی که نفس می‌کشند.


پایگاه اطلاع رسانی شهدای شهرستان کازرون، ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود؛ زمانی که خاطرات، همچون ابرهای سنگین زمستانی، بر فراز ذهن رزمندگان پیشکسوت گردان خط‌شکن فجر از لشکر ۳۳ المهدی(عج) فرود آمد.

آنان، این بار نه با سلاح، که با قلب‌هایی لبریز از اشتیاق و اشک، به پایگاه پنجم شکاری شهید اردستانی امیدیه پا گذاشتند.

پایگاهی که روزی از اواخر سال ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۴، نه تنها مقر فرماندهی، که خانه دومشان بود؛ جایی که دیوارهایش شنونده رازهای شبانه و همپای فریادهای «یا حسین(ع)»شان بود.

حالا اما، بادهای زمستانی، با نوای حزن‌آلود خود، ترک‌های دیوارهای فرسوده را می‌کاوید، گویی تلاش می‌کرد رازهای دفن‌شده در خاکستر زمان را فاش کند.

زمستان، این‌بار نه فصل، که نمادی از گذر عمر بود؛ سکوتی که بر شانه‌های ویرانه‌های پایگاه سنگینی می‌کرد. هر قدم بر زمین سرد، نه تنها خاطره‌ای را بیدار می‌کرد، که گویی زنجیرهایی از زمان را می‌شکست.

چشم‌ها بی‌اختیار در جستجوی سایه‌هایی می‌گشتند که روزی در این حیاط، زیر آفتاب سوزان یا باران بهاری، با شور جوانی می‌خندیدند و برای عملیاتِ فردا نقشه می‌کشیدند

. برخی از رزمندگان، انگار آوایی آشنا از دور دست‌ها می‌شنیدند؛ صدای همرزمی که سال‌ها پیش در همین نقطه، آخرین نگاهش به آسمان دوخته شد و فریادش در باد گم شد: «یا زهرا(س)!». قطرات اشک، بی‌صدا بر یخ‌های خاک سرد می‌لغزید و منجمد می‌شد، گویی زمستان می‌خواست این قطره‌های مقدس را نیز در آغوش بگیرد و به یادگار نگه دارد.

وفاداری به عهد الهی: شهدای دفاع مقدس، الگوهای جاودانه ایثار و مقاومت

ورود به ساختمان مقر گردان، عبور از دریچه‌ای به گذشته بود. دیوارهای ترک‌خورده، همچون صفحاتی از یک کتاب فرسوده، روایتگر روزهایی بودند که نقشه‌های عملیات با دست‌های لرزان از هیجان، روی میزهای چوبی پهن می‌شد. سکوت سال‌ها با زمزمه‌ای شکسته شد: «اینجا… اتاق خیاطی وحید بود…». صدای پیشکسوتی که انگار با دیالوگی نامرئی، صحنه‌ای از گذشته را بازآفرینی می‌کرد، در فضای تهی ساختمان طنین انداخت. دیگران نیز، گویی در هیبت سایه‌های گذشته، دست بر شانه‌های خالی می‌گذاشتند و در خیال، گرمای نفس همرزمان شهیدشان را احساس می‌کردند. دقایقی سوگوارانه نشستند؛ سوگی نه برای مرگ، که برای زندگیِ جاودانه‌ای که در خاطراتشان جاری بود.

سالن پذیرایی پایگاه، با میزهای آراسته و غذای گرم، تضادی عجیب با گذشته داشت. بوی غذای تازه، یادآور روزهایی بود که یک قرص نان خشک، و یک کنسرو بین بچه ها تقسیم می‌شد و هر لقمه، با دعای «یا علی(ع)» بلعیده می‌شد.

جانشین فرمانده پایگاه، با قامتی رشید با احترام، به استقبال آمد. چهره‌اش آینه‌ای از حسرت و افتخار بود: «خون شهدا، این خاک را تا ابد مقدس کرده… ما وامدار قامت‌هایی هستیم که روزی اینجا را با جان‌هایشان نگه داشتند.» سخنانش کوتاه، اما هر واژه‌اش چون سنگی گران، از شکوه رنج و حماسه می‌گفت.

پیشکسوتان، در سکوت به بشقاب‌ها خیره شدند. غذای گرم، بخارش را به آسمان می‌فرستاد، گویی روح شهیدان در آن حلول کرده بود. در ذهن هر یک، تصاویر جوانیِ خودشان موج می‌زد؛ نوجوانانی که روزی نمی‌دانستند فردا را خواهند دید یا نه… اما امروز، بازگشته بودند تا به گذشته‌ای که هنوز در نفس‌های این خاک زنده است، سلامی دوباره بگویند.

(ادامه دارد)

نویسنده: نادر منتظرالمهدی

پست های مرتبط

نظرات شما

تصاویر روز

محبوب ترین ها