
زمزمههای جاودان خاکریزها: سفر به قلب خاطرات زنده دفاع مقدس/ قسمت سوم
وقتی به یادمان شهدای فکه رسیدند، آسمان صاف بود و خورشید در میانه آسمان ایستاده بود. پیشکسوتان جهاد و شهادت با سینههای لرزان دور هم حلقه زدند. حاج اصغر شجاعی صدایش را همچون شمشیری برهنه از غلاف کشید: «فکه! ای فکه! چرا ساکتی؟… بلند شو و بگو چه دیدی آن شب…». اشکها، مانند باران سیلآسا، بر سنگهای یادمان جاری شد. حتی درختان خشکیده بیابان نیز برگهای خیالیِ خود را به نشانه احترام بر زمین ریختند.