زمزمه‌های جاودان خاکریزها: سفر به قلب خاطرات زنده دفاع مقدس/ قسمت دوم

 پادگان امام خمینی، در کیلومتر پنج جاده اهواز-اندیمشک، همچون نگهبانی خاموش، در انتظار بازگشت فرزندان گمشده‌اش بود. جایی که از نیمه دوم سال ۱۳۶۴، شاهرگ تپنده لشکر ۳۳ المهدی(عج) شد و گردان خط‌شکن فجر، در دل همین پادگان، نفس‌های آخرین عملیات‌ها را شماره کرد.

مقدمه:

در دومین قسمت از روایت «زمزمه‌های جاودان خاکریزها: سفر به قلب خاطرات زنده دفاع مقدس»، کاروان پیشکسوتان جبهه، پس از سال‌ها به پادگان امام خمینی بازمی‌گردند؛ مکانی که روزی شاهرگ تپنده عملیات‌های بزرگ دفاع مقدس بود. زیر نور مهتاب، خاطرات قدیم با واقعیتِ تغییرکرده امروز درگیر می‌شوند. درختان نوپا جایگزین خاکریزهای فرسوده شده، درهای آهنی خاموش، رازهای ناگفته را در خود حبس کرده‌اند، و دیوارهای سفیدپوش، روایتگر نیمه‌های پاره‌شده عکس‌های دسته‌جمعی هستند. صدای اذان مغرب، تکبیرهای نماز جماعت، و زمزمه سوره واقعه، حلقه‌ای می‌شوند تا گذشته و حال را به هم گره بزنند. اما سایه‌های شهیدان، همچنان بر دیوار آسایشگاه می‌رقصند و نجوای سکوت را فریاد می‌زنند: «امشب را با ما بخوابید…».

زمزمه‌های جاودان خاکریزها: سفر به قلب خاطرات زنده دفاع مقدس/ قسمت دوم

قسمت دوم: نجوای سکوت در خاکریز خاطره‌ها


پایگاه اطلاع رسانی شهدای شهرستان کازرون، پس از وداع با پایگاه شهید اردستانی، کاروان دل‌های پراشک، به سوی اهواز روانه شد. خورشید در حال غروب بود؛ گویی آسمان هم می‌خواست رنگِ خونین غروبش را با سرخی چشمان پیشکسوتان جهاد و شهادت هماهنگ کند.

پادگان امام خمینی، در کیلومتر پنج جاده اهواز-اندیمشک، همچون نگهبانی خاموش، در انتظار بازگشت فرزندان گمشده‌اش بود. جایی که از نیمه دوم سال ۱۳۶۴، شاهرگ تپنده لشکر ۳۳ المهدی(عج) شد و گردان خط‌شکن فجر، در دل همین پادگان، نفس‌های آخرین عملیات‌ها را شماره کرد.

هنگام ورود، اذان مغرب از بلندگو‌های پادگان بالا می‌رفت. صدای مؤذن، طنینی آشنا داشت؛ انگار از لایه‌های زمان عبور کرده و با خاطرات سال ۶۴ درآمیخته بود. پیشکسوتان، با چهره‌هایی که زیر نور مهتاب برافروخته می‌شد، به سوی مقر گردان شتافتند. اما پادگان، پس از ۳۶ سال، جامه‌ی دیگری بر تن داشت: دروازه‌اش جابه‌جا شده بود، درختان تازه‌کاشته، راهروهای خاطره را پوشانده بودند. گویی زمین عمداً نقشه‌ی گذشته را پنهان کرده بود تا آنان را بیازماید. یکی از دوستان رزمندگان، با دست لرزان به محوطه جلو آسایشگاه اشاره کرد: «این جا… این جا بود که کامیون‌ها برای عملیات والفجر ۸ و کربلای 4 و 5 سوار می‌شدند…». صدایش در گلو شکست. حالا به جای غرش موتورها، زمزمه باد در شاخه‌های درختان نوپا می‌پیچید.

محوطه مقابل آسایشگاه‌ها، که روزی شلوغ از هیاهوی بسیجی ها و پاسداران و آماده باش شبانه بود، اکنون قفل‌زده و خاموش ایستاده بود. درهای آهنی، مثل دهان‌های بسته، از گفتن رازها خودداری می‌کردند. پیشکسوتان، در سکوتی سنگین، مقابل پنجره‌های گردگرفته شده ایستادند. نگاه‌هایشان از پشت شیشه‌ها، به اتاق ‌های خالی و دیوارهای سفیدپوش می‌لغزید….». اشک‌ها، بی‌اختیار بر روی عکس دسته‌جمعی که اکنون می‌گرفتند، چکید. عکسی که نیمی از چهره‌هایش، سال‌ها پیش در آینه ابدیت محو شده بودند.

نمازخانه لشکر، که اواخر جنگ ساخته شده بود. هنوز بوی عطر «یا حسین(ع)» شب‌های عملیات را در خود نگه داشته بودند. امام جماعت، سید محمدتقی دیده‌ور، با همان قامت استوار و چهره آرامش‌بخش، جلو ایستاد. او که خود برادر دو شهید بود، تکبیرش را با آهی بلند آغاز کرد: «الله‌اکبر…». صف نماز، گویی حلقه وصل گذشته و حال بود؛ رکوع و سجودهایی که با خاطرات خونین کربلای ۴ و ۵ درهم می‌پیچید. پس از نماز، همهمه‌ای قدیمی فضا را پر کرد: قرائت سوره واقعه. آیات، همچون نوایی آشنا از لبه‌های زمان عبور کرد: «إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَهُ…». صدای پیشکسوتان، در این آیات گم شد. گویی هر کلمه، نام یکی از شهیدان را صدا می‌زد.

زمزمه‌های جاودان خاکریزها: سفر به قلب خاطرات زنده دفاع مقدس

ناگهان صدای حاج اصغر شجایی، معروف به «اصغر فَلَک»، فضا را شکست. همان صدای زیبا و پرحرارت که در شب‌های عملیات، شعله در دل رزمندگان می‌افکند: «ای شهیدان، امروز ما شرمساریم… چرا ما را تنها ‌گذاشتید…». اشک‌ها دیگر مهارناشدنی بود. رزمندگان پیشکسوت، بی‌آنکه بخواهند، به دیوار تکیه دادند. گویی قامت‌هایشان زیر بار خاطرات خم شده بود. حتی درختان تازه‌کاشته هم، در باد شب زمزمه می‌کردند: «والفجر 8 … کربلای 4 و 5 … کربلای ۸…».

شام را در سالنی روی زمین خوردند که  غذای گرم آن، بوی خاکریزهای دیروز را نمی‌داد. پس از آن، راهی آسایشگاه میهمانان شدند. وقتی چراغ‌ها خاموش شد، سایه‌های شهیدان، بر دیوار آسیایشگاه رقصید. یکی از پیشکسوتان، در تاریکی نجوا کرد: «امشب را با ما بخوابید… مثل همان شبِ قبل از عملیات ها…». و اینگونه، خاطرات، مثل پتویی سنگین، بر تن خسته‌شان افتاد.


(ادامه دارد)

نویسنده: نادر منتظرالمهدی

نظر شما

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x