وقتی هوس شوخی با عراقیها به سرمان زد
یک روز با همرزمانم کنار درسنگر نشسته بودیم که هوس کردیم با بیسیم، عراقیها را اذیت کنیم. من گوشی بیسیم را گرفتم و روی فرکانس یک عراقی که از قبل…
یک روز با همرزمانم کنار درسنگر نشسته بودیم که هوس کردیم با بیسیم، عراقیها را اذیت کنیم. من گوشی بیسیم را گرفتم و روی فرکانس یک عراقی که از قبل…
مروری بر خاطرات آزادگان حماسهآفرین به ویژه خاطرات طنز و شیرین آنها نه تنها یادآور روحیه بالای آنان در برابر جنایات و وحشیگریهای بعثیون است، بلکه یادآور مبارزات آنان در…
اف-اربع عشر،اف-اربع عشر، یالا یالا!
علی کرمی رزمنده لشکر ویژه 25 کربلا، خاطرهای را در حوزه طنزپردازیهای جبهه، چنین اظهار میکند: برادرم محمدزمان عضو گردان یارسولالله (ص) لشکر ویژه 25 کربلا بود، همان گردان نامآشنایی…
در خاطرهای دیگر از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا از شوخیهای جبهه به خاطرات رحیم کابلی رزمنده گردان حمزه سیدالشهدا (ع) این لشکر میپردازیم که وی میگوید: خاطرهای که میخواهم…
حامی گتآقازاده از فرماندهان یگان دریایی لشکر ویژه 25 کربلا درباره شوخطبعیهای رزمندگان در جبهه، میگوید: سال 66، لشکر ویژه 25 کربلا در منطقه غرب کشور درگیر عملیات والفجر 10…
عراقی ها که نمی دانستند دارند چه شعاری می دهند با ترس و لرز میگفتن استقلال سوراخه پرسپولیس هورا…
مقر آموزش نظامی بودیم، بعد از عملیات کربلای پنج، جغله های جهاد را برای آموزش نظامی بردند و گفتند: لازم است.
خرمشهر بودیم، بچه ها رحل ها را چیدند دور تا دور سنگر و قرآن ها را روی آن گذاشتند.
شلمچه بودیم، قیصری گفت: همه جور آن خوب است. صالح گفت: نه اسیر شدن بد است. هر کسی چیزی گفت، تا رسید به شیخ اکبر.
تیر و ترکش خورده بودم، فکر کردم که شهید شده ام و الان در بهشت هستم اما هنوز حالم جا نیامده بود که بروم میوه بخورم و زیر درخت ها…
آبادان بودیم، محمدرضا داخل سنگر شد، دورتادور سنگر را نگاه کرد و گفت: آخر نفهمیدم کجا بخوابم؟ هر جا می خوابم، مشکلی پیش می آید، یکی لگدم می کند، یکی…
شلمچه بودیم، بولدوزرها را خاموش کردیم و نماز صبح را خواندیم. دور هم نشسته بودیم که نادری رفت نشست روی یک سنگر و شروع به سخنرانی کرد
شلمچه بودیم، شیخ اکبر گفت: امشب نمی شود کار کرد، می ترسم بچه ها شهید شوند.
او که در حاضر جوابی هیچ کسی به گرد پایش نمی رسید گفت:«هیچی! میگفتم: برادار با یک صلوات در اختیار دشمن!»
با آمدن لودر بچه ها خوشحال شدند. همه با لبخند و تکان دست از او تشکر کردند. راننده لودر هم که انگار تجربه اش کم بود، با لودر روی سنگر…
هر هدیه ای که به هاشم تحویل می دادیم می گفت: اینکه پیراهن من است. اینکه شلوار خودم است! ای بابا این هم که مال خودم است و …..
به محض اینکه نماز اول را سلام می داد تکبیر نماز دوم را می گفت و تازه نماز دوم را تمام کرده، نماز سوم را و همینطور دعا و سجده…
کلی نیرو بودیم و یک روحانی گردان، که باید به همه ی چادرها و گروهان ها سرکشی می کرد و در حد یک چایی خوردن هم که شده، دل بچه…
تقصیر خودش بود. شهید شده که شهید شده. وقتی قراره با ریختن اولینقطره خونش، همه گناهانش پاک شود، خیلی بخیل و از خود راضی است اگرآن کتکهایی را که من…